سه‌شنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۵ ساعت ۱۳:۲۷
ولوله ی عجیبی در پادگان بود و هر کس می خواست به نحوی کاری انجام بدهد و شتاب زایدالوصفی در فعالیت های پرسنل مشاهده می شد.

اولین یورش

ولوله ی عجیبی در پادگان بود و هر کس می خواست به نحوی کاری انجام بدهد و شتاب زایدالوصفی در فعالیت های پرسنل مشاهده می شد.

روز قبل ، هواپیماهای عراقی به پادگان حمله کرده بودند و جنگ عراق با ایران به طور رسمی آغاز شده بود. صبح آن روز هم یک فروند هواپیما به خانه های سازمانی کرمانشاه حمله برده، اما سقوط کرد و برخی تکه های آن هم به منزل مسکونی شهید شیرودی برخورد کرده و خلبان آن تکه تکه شده بود، ولی خوشبختانه شهید شیرودی و خانواده اش از این حادثه جان سالم به در بردند.

آن روز صبح ، من خانواده ام را با اصرار به تهران فرستاده بودم تا با خیال راحت در پادگان باشم و اگر لازم شد به منطقه اعزام بشوم.

مطلبی که همه را آزار می داد این بود که شایع شده بود سر پل ذهاب سقوط در حال سقوط است و پادگان ابوذر هم در خطر سقوط قرار دارد. اطلاعاتی که من داشتم در این حد بود که تعدادی از هلیکوپترهای ما در پادگان سر پل ذهاب بود، ولی نمی دانستم آن ها با دشمن نبرد کرده اند یا خیر!

پس از چند دقیقه که به اندازه ی یک سال گذشت ، فرمانده گروهان دستور فرمانده پایگاه را مبنی بر اعزام یک تیم آتش به سر پل ذهاب ابلاغ نمود.

آن چه مسلم بود باید به همراه آن تیم ، چند نفر آرمومنت متخصص سلاح هوایی اعزام
می شد که من هم داوطلب اعزام به منطقه شدم و دقایقی بعد هلیکوپترها و پرسنل مشخص شدند و من داخل جت رنجری که قرار بود به عنوان رسکیو
امداد عمل کند، نشستم.

هلیکوپترها یکی پس از دیگری استارت زده و از زمین بلند شدند. هنوز از فضای پایگاه خارج نشده بودیم که وضعیت قرمز اعلام شد. بلافاصله هلیکوپترها هر کدام به گوشه ای رفتند و متفرق شدند.

ما هم از هلیکوپترها پیاده شدیم و هر کدام به جان پناهی رفتیم. هواپیماهای عراقی به آسمان پایگاه رسیدند و پدافند بشدت شروع به تیراندازی کرد. هواپیماهای عراقی بخشی از انتهای باند و اطراف پایگاه را بمباران کردند و متواری شدند.

دوباره سوار هلیکوپترها شدیم و هنوز مسافتی طی نکرده بودیم که مجدداً هواپیماهای عراقی به پایگاه حمله کردند و باز ما از هلیکوپترها خارج شدیم و در گوشه ای پناه گرفتیم.

این کار سه نوبت تکرار شد و برای ما که برای رسیدن به منطقه عملیاتی عجله داشتیم زجرآور بود.

یکی از پرسنل به لیدر تیم پیشنهاد کرد که این بار به وضعیت قرمز اعتنایی نکند تا هر چه زودتر به سرپل برسیم.

در نزدیکی های سر پل مردمی را دیدیم که آواره بیابان شده اند و با پای پیاده به طرف کرمانشاه در حرکت هستند . دیدن این مناظر واقعاً زجرآور بود و هر کس آن منظره را می دید به صدام و صدامیان لعنت می فرستاد.

وقتی در پادگان سرپل فرود آمدیم، تعدادی از پرسنل هوانیروز به استقبال ما آمدند و لحظاتی همدیگر را در آغوش کشیدیم و با هم روبوسی کردیم. دوستان مستقر در پادگان گفتند که عراقی ها تا چند کیلومتری شهر آمده اند و صدای اسلحه ی آنها به راحتی به گوش می رسد.

خانه های سازمانی پادگان سرپل ذهاب تخلیه شده بود و تعداد نظامیان حاضر در پایگاه بسیار کم بود. در همین موقع یکی از آنان اعلام کرد که دستور تخلیه پایگاه صادر شده و به ما نیز توصیه کرد هر چه زودتر پایگاه را تخلیه کنیم.

به ایشان گفتم که ما برای دفاع از پایگاه به این جا آمده ایم و می خواهیم با دشمن مقابله کنیم،ولی او در حالی که با تعجب به من نگاه می کرد از من دور شد.

در این حال دو فروند هلیکوپتر کبرا در آسمان ظاهر شد و لحظاتی بعد شیرودی و سهلیان از آن پیاده شدند . شیرودی مستقیم به طرف سروان غیاثی که فرمانده نیروهای هوانیروز در سر پل بود، رفت و با او مشغول صحبت شد . با آن که شیرودی در آن مقطع ستوان بود، ولی از اقتدار خاصی برخودار بود. عده ای می گفتند که او نماینده چمران در هوانیروز است و اجازه ی پرواز در هر منطقه ای را دارد. به هر حال مسلم بود که حضور شیرودی و همراهانش در آن منطقه تحول ایجاد خواهد نمود.

لحظاتی بعد، شیرودی و غیاثی به جمع پرسنل هوانیروز که در محوطه ایستاده بودند نزدیک شدند. انگار که بچه ها از پیش منتظر ورود و سخنرانی او بوده باشند، دور او جمع شدند و شیرودی پس از سلام و احوالپرسی گفت:

بسم الله الرحمن الرحیم. بچه ها من می دانم که دستور تخلیه ی پادگان صادر شده و حتی در زاغه های مهمات را باز کرده اند که هوانیروز آن ها را منهدم کند، ولی می دانم که هیچ کدام از شما حاضر نیستید پشت به دشمن بکنید.

خوشبختانه با تماسی که با مسئولین داشتم، آنها اجازه دادند به هر نحوی که می توانیم از پایگاه دفاع کنیم. مطمئن باشید که این حماسه ی شما در تاریخ کشورمان صفحه ی زرینی خواهد شد و تا دنیا دنیاست، نسل های بعدی از این حرکت شما به نیکی یاد خواهند کرد.

اگر ما امروز سرپل را از دست بدهیم ، فردا باید کلید تهران را تقدیم نیروهای عراقی بکنیم. پس بیایید به عنوان یک مسلمان و یک ایرانی از آب و خاکمان دفاع کنیم. اگر قرار باشد پادگان سر پل سقوط کند ، بهتر است اول با خون ما رنگین شود و نیروهای عراقی از روی جنازه های مغرور ما بگذرند.

ما امروز به عنوان اولین یورش به مصاف نیروهای عراقی می رویم و تا آن جا که می توانیم از پیشروی آنها جلوگیری می کنیم.

با صدای تکبیر پرسنل، سخنان شیرودی قطع شد و پرسنل حاضر در محوطه بدون آنکه منتظر دستور بعدی باشند به تکاپو افتادند. همه آستین همت بالا زده بودند و برای مسلح کردن هلیکوپترها که در تخصص ما بود به ما کمک می کردند. من در حین بستن راکت ها متوجه سروان غیاثی فرمانده منطقه بودم که موشک ها را بغل می کرد و به من و همافر ( سرهنگ ) مروتی می داد.

دقایقی بعد ، اولین تیم آتش آماده پرواز شد و قرار شد تیم دوم تا آمدن تیم اول منتظر باشند. ما با صلوات ، اولین تیم را بدرقه کردیم و هلیکوپترها یکی پس از دیگری به پرواز در آمدند و لحظاتی بعد از چشم ما ناپدید شدند.

پرسنل حاضر در محوطه هم بلافاصله شروع به مسلح کردن هلیکوپترهای تیم دوم کردند و چشم بر آسمان دوختند تا تیم اول مراجعت نماید.

در دل خدا خدا کرده و با تمام وجود دعا می کردم که تیم اول عملیات خود را با موفقیت انجام بدهد، چون در آن صورت تیم بعدی هم می توانست وارد عمل بشود. دیگر خستگی و بی خوابی دیشب را که صرف آرامش دادن به بچه هایم کرده بودم، فراموش کردم. در آن لحظات ، همه ی ما با قدرتی خارق العاده کار می کردیم و هلیکوپترها یکی پس از دیگری مسلح می شدند.

من با آن که خلبانان تیم اول را نمی دیدم ، ولی دلم پیش آنها بود و حتی نحوه ی آتش گرفتن تانک ها ی عراقی را در نظر مجسم می کردم. خوشبختانه در آن لحظات ، هواپیماهای عراقی که مدام در آسمان جولان می دادند کاری به پادگان نداشتند . فکر می کردم که آنها تصمیم دارند تا پادگان را سالم تصرف کنند تا آنجا را پایگاه عملیاتی خود بکنند.

لحظات به کندی می گذشت و ما به خوبی صدای تیراندازی هلیکوپترها و انفجار راکت ها را
می شنیدیم.

هر چند در آن لحظات پادگان مورد هدف خمپاره ها و توپ های دور برد دشمن بود، ولی گلوله های آنها به اطراف می خورد، اما در میان این همه گلوله و توپ ، صدای تیراندازی هلیکوپترهای مشخص و معلوم بود در آن لحظات مشغول نبرد با دشمن متجاوز هستند و اولین یورش نیروهای اسلام را تثبیت می کنند.

هیچ کس بی کار نبود و هر کس کاری انجام می داد تا کار مسلح کردن هلیکپوترها سریعتر انجام شود.

در حین کار، گاهی به صورت دوستان نگاه می کردم و در صورت مغموم آنها ، افکار مغشوش در دلشان را می خواندم . همه نگران اوضاع و منطقه بودند. دیگر افسر، همافر، ستوانیار و درجه داری وجود نداشت و همه یک روح بوده و در فکر دفاع از حریم دین و میهن بودند. هر لحظه که
می گذشت بر اضطراب درونی ما افزوده می شد. با آن که همه چشم انتظار بودند، ولی مشغول کار نیز بودند. یکی مهمات را از انبار خارج می کرد، یکی راکت ها را جدا می کرد، یکی جعبه ی فشنگ را جا به جا می کرد و اکثر این کارها را پرسنل هوانیروز انجام می دادند. در بین آنها ، پرسنل پادگان سر پل نیز با تمام توان کار می کرد و بدون آنکه لحظه ای تعلل کند، مهمات را از درون زاغه بیرون
می آوردند.

بالاخره آن انتظار کشنده به پایان رسید و خلبانان غیرتمند ما از میدان نبرد برگشتند . من بی اختیار ، اول تعداد هلیکوپترها را شمردم و دیدم درست است و همه سالم برگشته بودند، هلیکوپترها مغرورانه به زمین نشستند و شیرودی دستور پرواز تیم دوم را صادر کرد. پرسنل که برای لحظه ای دست از کار کشیده بودند، با فرستادن یک صلوات بلند، تیم دوم را بدرقه کردند.

خبری که از تیم اول گرفتیم این بود که می گفتند همه گل کاشته اند و مهمات خود را روی عراقی ها ریخته اند.

بلافاصله دست به کار شدیم و بدون آنکه لحظه ی تعلل کنیم ، شروع به مسلح کردن هلیکوپترهای تازه از ماموریت برگشته کردیم و در این حال چشم به راه تیمی بودیم که به منطقه اعزام شده است. با مراجعت موفقیت آمیز تیم دوم ، بدون آنکه سانحه ای ببیند، دوباره تیم اول با صلوات پرسنل حاضر در محوطه به پرواز در آمدند و با غرش افتخار آمیز به طرف دشمن یورش بردند.

آن روز چهار سورتی نوبت پرواز انجام شد و با تاریک شدن هوا مجبور شدیم پروازها را تعطیل کنیم. آن شب همه ی پرسنل دور خلبانان جمع شدند و خلبانان از حماسه هایی که آفریده بودند ، سخن می گفتند.

مهمترین دستاورد عملیات روز اول ، عقب نشینی عراقی ها به طرف ارتفاعات بازی دراز بود. آن روز خیلی از ادوات جنگی و نفرات دشمن نابود شده بود و به تفسیر یکی از دوستان، دشمن سردرگم شده بود. دشمنی که انتظار هیچ عکس العملی را نداشت با یورش بی امان هوانیروز روبه رو شده بود. هوانیروزی که با چند فروند هلیکوپتر، کار چند لشکر را انجام داده بود و ارتش تا دندان مسلح عراقی را مجبور به عقب نشینی کرده بود.

عملیات آن روز 1/7/1359 حدود سه ساعت به طول انجامید.

هوانیروز در این مدت توانست ارتش عراق را که از مدت ها پیش حمله به ایران را سازماندهی کرده بود، از هم بپاشد و سازمان نظامی آن را بر هم زند.

خبر حملات موفقیت آمیز هوانیروز به سرعت در میان نیروهای خودی پیچید و به دنبال آن ، تعدادی از پرسنل پایگاه سر پل شبانه به پادگان برگشتند و بدین گونه در پایگاه تحرکی دوباره ایجاد شد.

آن شب از طرف مسئولین با پادگان تماس حاصل می شد و همه به ما تبریک می گفتند و از فعالیت های هوانیروز تشکر می کردند. ما هم که سرمست و خوشحال از این پیروزی بزرگ بودیم، از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدیم.

در رادیو، آقای رفسنجانی از پرسنل هوانیروز قدردانی نمود و اسم بچه ها را بر زبان آورد.

قبل از آنکه برای استراحت برویم ، طرح های عملیاتی روز بعد بررسی شد و پس از صرف یک غذای سربازی که در آن روز طعم پیروزی داشت، وارد کیسه خواب های خود شدیم، تا لحظه ای استراحت کنیم.

هنوز هوا روشن نشده بود که فعالیت مجدد ما آغاز شد . متاسفانه خبر سقوط سرپل همه را ناراحت کرد. البته ما فکر می کردیم عراق با شکستی که متحمل شده و در این جبهه مجبور به عقب نشینی گردیده و دیگر در این جبهه تعرضی نخواهد داشت، ولی غافل از این که برای عراق منطقه ی سر پل ذهاب بسیار حائز اهمیت بوده و عراق حاضر نبود به این راحتی دست از سر پل بردارد. با این حال ما نیز ناامید نشدیم و با توکل به خدا عملیات روز دوم را آغاز کردیم. این بار عراق وارد شهر سرپل ذهاب شده بود و تانک هایش تا نزدیکی های جاده ی اصلی آمده بودند.

هلیکوپترها از پادگان بلند می شدند و در اطراف شهر و حتی اطراف پادگان، ادوات عراقی ها را
می زدند و بر می گشتند.

در این مرحله ، چون میدان جنگ نزدیک تر شده بود مسلح کردن هلیکوپترها با سرعت بیشتری انجام می شد و به این خاطر ما باید سریعتر عمل می کردیم . از طرفی دو فروند هلیکوپتر کبرای دیگر هم از ساعات اولیه آن روز به جمع ما اضافه شده بودند و ما باید آن ها را هم مسلح می کردیم . در ضمن چند دستگاه تانک هم که ماموریت حفاظت از پایگاه را به عهده داشتند به سرپرستی سرهنگ افشین وارد عمل شدند و به مصاف دشمن شتافتند.

همانگونه که هلیکوپترها مشغول نبرد بودند، در شهر هم تعدادی از نیروهای خودی با عراقی ها درگیر بودند و آنها توانستند تعدادی از نیروهای عراقی را به اسارت گرفته و به داخل پایگاه بیاورند.

یکی از این اسرا کسی بود که به قول یکی از دوستان ، وارد پمپ بنزین شده و به موسوی گفته بود که این پمپ بنزین مال عراقی هاست.

عراق از چند جناح وارد منطقه شده بود و شدیدترین مرحله ی جنگ همان روز دوم بود . در آن روز نیروهای عراقی داخل شهر بودند و هلیکوپترهای ما مجبور بودند در شهر عمل کنند. این جا نیز خدا یار رزمندگان ما بود که گلوله هایشان به هدف برخورد می کرد.

نزدیکی های ظهر، نیروهای هوانیروز از آسمان و نیروهای داخل شهر درجنگ تن به تن توانستند شهر را از لوث وجود متجاوزین عراقی پاکسازی کنند.

آن شب برای آن که پادگان مورد شبیخون دشمن قرار نگیرد، همه ی افرادی که داخل پایگاه بودند مسلح شدند و تعدادی از پرسنل به صورت داوطلب به نگهبانی پرداختند. آن شب آشپز پادگان هم اسلحه به دست گرفت و برای گشت زنی به داخل شهر رفت. او موفق شده بود چند عراقی را دستگیر کرده و به پادگان بیاورد.

سروان غیاثی از اول شب به ما دستور داد به استراحت بپردازیم و برای نبرد روز بعد آماده باشیم.

هنوز هوا گرگ و میش بود که بلند شدیم و پس از ادای فریضه نماز به طرف هلیکوپترها رفتیم.

از تمام پایگاه بوی خاک و باروت می آمد و هنوز در بخشی از آسمامن ، دودی که از سوختن تانک ها و نفربرهای عراقی ناشی می شد قابل رویت بود.

خلبانان هوانیروز که در عملیات دو روز پیش تجربیاتی اندوخته بودند، آنها را به یکدیگر منتقل
می کردند و به این خاطر ، پرواز عملیاتی روز سوم محکمتر و مطمئن تر بود.

آتش عراق امان نمی داد ، ولی کسی به آن اعتنایی نداشت و همه با سرعت کار خود را انجام می دادند و سرعتی که در پرسنل بود، واقعاً در حالت عادی وجود نداشت . دیگر سقوط پادگان و ترس از رویارویی با دشمن رنگ باخته بود و هلیکوپترهای هوانیروز در آسمان می غریدند و با هر چرخش خود، تعدادی از ادوات و نفرات دشمن را نابود می کردند.

نزدیکی های ظهر، دشمن ناگزیر از فرار شد . در بین یکی از پروازها، سرهنگ شه پرست به طرف ما که مشغول مسلح کردن هلیکوپترها بودیم و ضمن اعلام خسته نباشید به فرد فرد ما، رو به من کرد و گفت: بهروز خدا را شکر که دستم به خون هموطنم آلوده نشد. گفتم: چی شده ؟ گفت: در حین پرواز به دو دستگاه تانک عراقی برخورد کردم و پس از نابودی آنها ، وقتی دور زدم، در نزدیکی ها ی شهر به یک دستگاه تانک دیگر برخورد کردم به من گفتند: آن را بزنم من گفتم آنکه دورتر است. بگذارید اول آنهایی را که نزدیکند، بزنیم. او آنقدر اصرار کرد تا به آن تانک نزدیک شدیم . ناگهان از نظرم گذشت که نکند این تانک خودی باشد و بلافاصله با مقر خودمان تماس گرفتم و آنها گفتند: او سرگرد افشین است و دارد تانک های عراقی را دنبال می کند. این مساله را به سایر هلیکوپترها هم اطلاع دادم و با هم قرار گذاشتیم فقط تانک هایی را بزنیم که لوله شان به طرف ماست.

در حالی که خدا را شکر می کردم ، گفتم: آقای شه پرست، این هم یک تجربه ی جدید!

او لبخندی زد و تکرار کرد : هر تانکی که لوله اش به طرف ما باشد او را به آتش خواهیم کشید.

ادوات زرهی عراق یکی یکی به آتش کشیده می شد و در این اثنا ، خبر دادند که تعدادی از نیروی زمینی هم به منطقه رسیده اند و می توانید روی آنها حساب کنید.

عراق وقتی نتوانست با ما رویارویی کند ، تصمیم به عقب نشینی به طرف قصر شیرین گرفت و نیروهای ما از زمین و هوا به تعقیب آنها پرداختند و آنچه در توان داشتند در راه نابودی قوای عراقی صرف کردند.

آن روز در رادیو اطلاعیه ای از طرف ستاد مشترک صادر شد و در آن ، ضمن قدردانی از زحمات بی نظیر پرسنل هوانیروز ، پنج نفر را که من هم یکی از آنها بودم تشویق کردند.

البته من بزرگترین تشویق را وقتی گرفته بودم که توانسته بودم با نیروی زمینی دست در دست هم داده و نیروهای عراقی را فراری بدهیم. ولی از این که مسئولین در آن لحظات حساس به یاد ما بودن ، خوشحال بودم. با این حال آرزو می کردم در آن لحظات نه تنها ما پنج نفر ، بلکه همه ی افرادی را که در آنجا حاضر بودند و هر کدام به نوعی در این عملیات سهیم شدند، تشویق می کردند.

آفتاب به پشت کوهها رفته بود و فرصت کمی برای نماز خواندن داشتم. برای گرفتن وضو وارد ساختمان عملیات شدم. در این حال صدای زنگ تلفن به گوشم خورد . ناخودآگاه به یاد زن و بچه ام افتادم، بلافاصله گوشی را برداشتم و شماره ی منزل تهران را گرفتم. زن و بچه ام به تهران رسیده بودند.دیگر فرصت سوال از این که چگونه بلیط گرفتند و با چه زحمتی به تهران رسیدند، نبود. با خانم احوالپرسی کردم . پسر بزرگم با شوق گوشی را از مادرش گرفت و پس از سلام و احوالپرسی گفت:

بابا اسم تو را در رادیو شنیدم . بارک الله همه هواپیماهای عراقی را خراب کن. پس از لحظه ای مجدداً گفت:

بابا وقتی آمدی پیش ما، من هم یک جایزه به تو خواهم داد. اشک شوق در چشمانم جمع شد و در حالی که بغض گلویم را گرفته بود، به سختی با آنها خداحافظی کرده و به طرف وضوخانه رفتم و لحظاتی بعد فارغ از همه چیز مشغول راز و نیاز با خدای خود شدم.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده