دوشنبه, ۱۵ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۳۰
یک امر طبیعی شده بود. قبل از شروع هر عملیاتی، رزمندگان اسلام خلوص نیتی پیدا کرده و دست به دامان خدا و ائمه اطهار می‌زدند تا شهادت را نصیب آن‌ها کند.

قاب عکس

یک امر طبیعی شده بود. قبل از شروع هر عملیاتی، رزمندگان اسلام خلوص نیتی پیدا کرده و دست به دامان خدا و ائمه اطهار می‌زدند تا شهادت را نصیب آن‌ها کند. مخصوصاً وقتی دعای توسل یا کمیل را دسته‌جمعی، زیر نور کم‌رنگ فانوس‌ها می‌خواندیم. این خلوص نیت، حال و هوای دیگری پیدا می‌کرد. بهترین زمان این نزدیکی و قرب هم، زمانی بود که با ایام محرم مصادف می‌شد. دسته‌های سینه‌زن، به دور از هرگونه تجملات، به راه می‌افتادند و عزاداری می‌کردند. از علم و کُتل و اکو و موسیقی عزا هم خبری نبود. تو خاک‌های آغشته به خون شهدا، یک بلندگوی دستی، کار اکو را می‌کرد و موسیقی عزا را هم با ناله‌های دل می‌زدیم. همه خاکی بودیم. دست‌ها باهم بالا می‌رفت و روی سینه‌های پر از درد فراق دوستان، پایین می‌آمد. نوحه ها، مختص شهدای کربلا نبود. به یاد امام حسین(ع)، شهید نجاریان، وطن‌پور، آقابالازاده، شیرودی، کشوری، تفضلی، رادفر، آذین، قاسمی و ... خوانده می‌شد. یک دست با یاد شهدای کربلا، دست دیگر با یاد شهدای جبهه‌ها بالا می‌رفت.

برای شروع عملیات «ولفجر مقدماتی» چند فروند بالگرد کبری از اصفهان درخواست شد. من هم به همراه گروه، عازم مسجدسلیمان شدم. فکر می‌کنم، ایام محرم بود، چون در مسجد جامع شهر، مراسم عزاداری برپا بود و من هم در آن شرکت داشتم. تو حال و هوای کربلایی آن مراسم، چندبار از خدا خواستم مرا به «فیض» شهادت برساند. بدون آنکه بدانم در حقیقت از خدا چه می‌خواهم.

همان شب، خواب دیدم درون اتاقی با چند نفر مشغول ساختن تابوت برای شهدا هستم. تعدای تابوت ساخته شده نیز در اتاق بود. روی دیوارهای اطراف هم، چند قاب عکس کوبیده بودند که هیچ‌کدام از چهره‌ها برایم آشنا نبود. از ناراحتی حضور در آن اتاق، زیر چشمی عکس‌ها را نگاه می‌کردم که متوجه شدم، عکسی درون یکی از قاب‌ها تکان خورد. بعد مثل تصویر تلویزیونی، به حرکت درآمده و لبخند زد. قدری به آن نزدیک شده و گفتم: «دوست دارم به شهادت برسم.» و پرسیدم: آیا زمان شهادت مرا می‌داند یا نه. عکس خنده‌ای کرد و گفت: «در یکی از روزهای ایام دهه‌ی فجر به شهادت می‌‌رسی.»

قبل از دیدن خواب، خود را به در و دیوار می کوبیدم و با توسل به ائمه، از خدا می‌خواستم مرا هم در جوار شهدا قرار دهد. اما نمی‌دانم چرا وقتی عکس به من گفت در دهه‌ی فجر به شهادت می‌‌رسم، از آرزویی که کرده بودم، سخت پشیمان شدم. از تصویر درون قاب حتی پرسیدم، تکلیف زن و بچه‌ام چه می‌شود؟ جواب داد: «نگران آن‌ها نباش.» برای اطمینان بیشتر، سؤالم را دوباره پرسیدم. همان جواب را داد.

وقتی از خواب بیدار شد، حال دوگونه‌ای داشتم. یک طرف راضی به شهادت و طرف دیگر راضی به ماندن. ولی با توجه به عملیاتی که در پیش رو داشتم، اجباراً تن به شهادت داده و منتظر حوادث بعدی ماندم.

از مسجدسلیمان به اهواز رفته و چند روزی را آنجا ماندیم. در طول آن مدت، خبری از عملیات نشد. دستور دادند، تمامی بالگردها به اصفهان بازگردند و تنها یک فروند جهت موارد اضطراری در اهواز بماند. چون خواب شهادتم را دیده بودم، داوطلب شدم به‌عنوان خلبان آماده در اهواز بمانم.

هرروز که می‌گذشت، احساس می‌کردم به زمان وصال نزدیک‌تر می‌شوم و بیشتر از دنیا و وابستگی‌هایش می‌بریدم. آرامش نداشتم. سعی می‌کردم از روزهای باقی مانده عمر، کمال استفاده را بنمایم. از استغفار و خواندن نماز و دعا، یک لحظه غافل نبودم.

دو سه روز مانده به ایام دهه‌ی فجر، بالگردهای کبری، مجدداً از اصفهان به اهواز بازگشتند. از انجام عملیاتی که در پیش بود، کسی خبر نداشت. برای من هم دیگر فرقی نمی‌کرد حمله چه موقع، در کجا و به چه طریقی انجام می‌‌شود.

ستوانیار محمدحسین راستگو[1]، کمک‌خلبانم، تازه ازدواج کرده بود. برای اینکه او را محک بزنم و به طریقی به او بفهمانم هر دو با هم به شهادت می‌رسیم، پرسیدم: «شهادت را دوست داری یا نه؟» جواب داد: «شهادت را دوست دارم، اما چون تازه ازدواج کرده‌ام، از خدا خواسته‌ام قدری اجازه زندگی کردن به من بدهد.» ته دلم، خنده‌ای کردم و گفتم: «خبر نداری که همین روزها با هم شهید می‌شویم.»

عصر به تلفن‌خانه رفتم و با مشهد تماس گرفتم. ابتدا با پدر و مادر و همسر صحبت کرده و گفتم امکان دارد دیگر مرا نبینند. از آن‌ها حلالیت طلبیده و خواستم از فرزندم خوب مراقبت کنند. مشغول صحبت با همسرم بودم که فرزندم گوشی تلفن را گرفت و سلامی داد که دلم یک‌باره لرزید. قبل از اینکه از خط شهادت خارج شوم، بدون اینکه جوابی بدهم، از او خواستم گوشی تلفن را به مادرش بده و به این طریق خود را از وسوسه‌های شیطانی دور کردم.

صبح روز بعد با خبر آغاز عملیات، برای توجیه به قرارگاه رفتم. در ورودی قرارگاه، با چادری برزنتی پوشیده شده بود. کنار ورودی سنگر، چند تصویر نقاشی شده از شهدای روز قبل قرار داشت. وقتی می‌خواستم وارد سنگر قرارگاه بشوم، چشمم به عکسی افتاد که چند شب قبل در خواب با او حرف زده بودم. از دیدنش سخت تعجب کردم. همین مسئله باعث شد، نسبت به وقوع آنچه در خواب دیده بودم، ایمان بیشتری پیدا کنم.

پس از توجیه عملیاتی، به قرارگاه خودمان بازگشته و منتظر ابلاغ مأموریت‌ها شدم. این انتظار طول کشید و تا روز نهم عملیات و پایان ایام دهه‌فجر، ادامه داشت، بی‌آنکه از بالگردها در عملیات استفاده‌ای بشود.

صبح روز دهم بهمن‌ماه را با غسل شهادت و خواندن نماز و شهادتین آغاز کردم. در روزهای گذشته، اتفاقی برایم رخ نداده بود. اطمینان داشتم، روز دهم آنچه را در خواب دیده‌ام، به وقوع خواهد پیوست.

تا رسیده به مرز شهادت و عبور از آن، تا غروب آفتاب، عقربه‌های ساعت را یک لحظه از نظر دور نداشتم. ولی هوا تاریک شد و من هنوز روی زمین خاکی بودم. هنوز قلبم می‌زد و در دنیای وابستگی‌ها زندگی می‌کردم. چون تا آن لحظه، وحین اجرای عملیات پروازی به شهادت نرسیده بودم، به این نتیجه رسیدم که باید تا ساعت 12 شب به نوع دیگری به شهادت برسم. اما، ساعت از 12 گذشت و من چشم انتظار، در فکر حل معمای خواب و عکس شهدا بودم.

از طلوع خورشید صبح روز بعد، ساعت‌ها گذشته بود. دستور دادند، کلیه‌ی بالگردها به اهواز بازگردند. من که بار سفر بسته بودم، نمی‌توانستم بپذیرم بدون پذیرایی، از سر سفره‌ای بلند شوم که در آن همه آرزوی نشستن بر سر آن را داشتند. با دلی شکسته و خجل از خود، مجبور شدم منطقه‌ی عملیاتی را ترک کنم، درحالی که در تمام طول مسیر پرواز، این سؤال ذهنم را پرکرده بود که چرا آن خواب را دیدم؟

مؤذن، اذان مغرب را داده بود که به خوابگاه رسیدیم. وضو گرفته، برای ادای نماز به جماعت پیوستم. امام جماعت، در بین دو نماز شروع به سخنرانی کرد. موضوع سخنرانی، یکی از جنگ‌های پیامبر با کافران بود که حضرت علی (ع) نیز در آن شرکت داشتند.

ـ پیامبر اکرم (ص) در آن جنگ به حضرت علی (ع) فرمودند، در آن نبرد به فیض شهادت می‌رسند. حضرت با شنیدن این خبر، با خوشحالی فراوان به جنگ ادامه داده و چندین زخم برداشتند. اما، جنگ به پایان رسید و حضرت به شهادت نرسیدند. ایشان می‌دانستند پیامبر (ص) دروغ نمی‌گویند و حرف بی‌اساس هم نمی‌زنند و به خدمتشان رسیده، علت را جویا می‌شوند. پیامبر اکرم (ص) جواب می‌دهند: اول اینکه خدا می‌خواستند شما را آزمایش کنند. دوم اینکه، برای رسیدن به «فیض شهادت»، شخص باید حتماً به شهادت برسد، زیرا بدون شهادت هم می‌توان به فیض عظمای آن رسید.

امام جماعت را قبل از آن ندیده و با او حرفی نزده بودم، اما او، جواب سؤالم را به طور کامل داد. آنچه را من از خدا خواسته بودم «فیض» شهادت بود. اگر کلمه‌ی فیض را از خواسته‌ی خود حذف می‌کردم، شاید امروز در جوار شهدای کربلا بودم. افسوس که گاه کلمات هم، انسان را از حقیقت آنچه آرزویش را دارد، دور می‌سازد.

رقص دلفین‌ها. صفحه83



[1] . شهید سرهنگ خلبان محمدحسین راستگو، در تاریخ 20/2/1365، در منطقه خوزستان حین اجرای عملیات به درجه‌ي رفیع شهادت نائل آمد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده