سه‌شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۲۲
جوان‌‌ترین امام شهید، جوادالائمه(ع)، تنها فرزند امام رضا(ع) است. در دوران دفاع مقدس جوانان زیادی برای دفاع از اسلام به جبهه رفتند و به شهادت رسیدند تا به ضامن آهو، شاه ملک ایران بگویند ای سطان ملک یلان و دلیران، ما جان خود را در جوانی فدای اسلام می‌کنیم تا در غم جواد تو شریک باشیم و ارادت و اطاعت از شما را به عمل بیان کنیم نه به زبان.

آهویی در آغوش آسمان

جوان‌‌ترین امام شهید، جوادالائمه(ع)، تنها فرزند امام رضا(ع) است. در دوران دفاع مقدس جوانان زیادی برای دفاع از اسلام به جبهه رفتند و به شهادت رسیدند تا به ضامن آهو، شاه ملک ایران بگویند ای سطان ملک یلان و دلیران، ما جان خود را در جوانی فدای اسلام می‌کنیم تا در غم جواد تو شریک باشیم و ارادت و اطاعت از شما را به عمل بیان کنیم نه به زبان.

احمد کشوری و برادرش محمد، از خیل این شهیدانند. احمدبیست و هفتمین بهار زندگی‌اش را سپری می‌کرد. شبی در خانه به خواب رفته بودم که در عالم رؤیا دیدم در باز شد و آقایی با چهره‌ای نورانی و قد و قامتی خوش وارد اتاق شد. با خود گفتم:« این مرد نورانی و بلندبالا چه کسی می‌تواند باشد؟!»

ناگهان انگار کسی در گوشم نجوا کرده باشد، فهمیدم که او شاه خراسان و ایران امام رضا(ع) است. خوب توجه کردم، این چشم و چراغ ملک ایران را کجا زیارت کردم. به یادم آمد که ایشان همان کسی است که احمد را در چهارماهگی در آن بیماری سخت ضمانت کرد و دست راست مبارکش را بر روی سینه نهاده و فرمود:« من ضامن احمد هستم!» از جا بلند شدم تا عرض ادب و ارادتی بکنم، هنوز سخن آغاز نکرده بودم که در دستان مبارکش پرونده‌ای دیدم. روبه من کرد و فرمود: « این پرونده عمر احمد است، عمر احمد در دنیا تمام شد. او 27 سال دارد!»

فغان زدم و از آقا خواستم ضمانتی دیگر کند. فرمود:« ناراحت نباش، مدتی بر ضمانت خویش می‌افزایم.»

گویا همان روز احمد می‌خواست به شهادت برسد، اما نشد و امام هشتم (ع) یک هفته دیگر برای احمد مهلت گرفت. دیدم فردای آن روز احمد به کیاکلا آمد. او را که دیدم در آغوش گرفتم و بوسه‌های مادرانه نثارش کردم و چون او خواب آن دو مار سیاه را دید، آمد کنارم نشست و برایم تعریف کرد. این بار من به مانند آن زمان احمد را کنارم نشاندم و خوابم را برایش گفتم. چون موضوع تمدید عمر را شنید لبخندی زد وبه من نگاه کرد و گفت:« مادر جان! ناراحت نباش!»

احمدم آن روز با تک‌تک اعضای خانواده عکس یادگاری گرفت. حرکاتش برایم اسباب نگرانی و تشویش بود؛ اما او چیزی به ما نگفت تا اینکه هنگام عزیمت به ایلام، به پدرش گفت:« باباجان! این آخرین دیدار است و شما دیگر مرا نمی‌بینید، اگر کوتاهی داشتم مرا ببخشید و حلالم کنید.»

با شنیدن این جملات قطرات اشک از چشمان پدرش سرازیر شد. دست روی کمرش گذاشت و گفت:« پسرم کمر مرا شکستی!»

احمد چون اشک وحالت پدر را دید دست در گردن پدر انداخت و دست و روی پدر را بوسید و گفت:«بابا شوخی کردم، من که پیش شماهستم.»

بعد خداحافظی کرد و از ما جدا شد. در کوچه نگاهش می‌کردیم تا از ما دور شد. یاد آن شعر افتادم که سعدی بزرگ از زبان دل بی‌بی زینب سروده بود:

ای ساربان آهسته را کارام جانم می‌رود

وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود

و با یاد زینب (س) به خود تسلی می‌دادم. دو سه روز مانده به شهادت احمد، پدرش خیلی بی‌تاب بود و بی‌قراری می‌کرد. نگران بود و حس پدرانه به او نهیب زده بود که احمدش پر کشیدنی است و دیگر پا به کیاکلا نمی‌گذارد. همان شب در خواب دیدم که خانه پر از نور شده و چهار زن با چهر‌ه‌های نورانی آمدند و در اتاق نشستند. دو تن از آنها که با حجاب بودند، قیافه‌ای غمگین داشتند. بانویی که بالای سرم بود، یک پیراهن مشکی به دستم داد و گفت:« بپوش مگر نمی‌دانی احمدت شهید شده است؟»

شروع کردم به گریه و بی‌قراری کردن و احمد را صدا می‌زدم که ناگاه از خواب بیدار شدم، از اینکه همة اینها را در خواب دیده بودم، خیالم راحت شد. اما روز بعد ماجرای خواب را برای روحانی مسجد بازگو کردم و او گفت:« آن چهار زن حضرت آسیه، حضرت خدیجه، حضرت مریم و حضرت فاطمه (س) بودند و برای پسر شما عزاداری می‌کردند.»

دو سه روز بعد از آن خواب، گوینده تلویزیون اعلام کرد که یکی از خلبانان دلاور هوانیروز به شهادت رسید.

برای حفظ روحیة بچه‌های ارتش و نیروهای نظامی و مردم، نامی از احمد نبردند. به همسرم گفتم:« این خلبان احمد بوده است، بی‌تابی‌های پدر احمد صد چندان شده بود. دوباره ساعت ده شب تلویزیون خبر شهادت خلبان دلاور هوانیروز را اعلام کرد. من گریه می‌کردم تا اینکه ابراهیمی استاندار ایلام زنگ زد و گفت:« مادر! احمد به سمت کربلا و هدفی که داشت، پرکشید.»

همچون سایر مادران گریه امانم را بریده بود؛ اما براساس وصیت احمد خودم را پاییدم و گفتم:«راضی‌ام به رضای خدا!»

روز بعد حدود پانزده نفر از خانواده و اقوام نزدیک برای مراسم تشییع و تدفین به تهران رفتیم. بعد از تشییع پیکر پاک احمد در ایلام و کرمانشاه، سرانجام در هجدهم آذرماه 1359 پیکر او را از مسجد الجواد میدان هفت‌تیر به سوی بهشت‌زهرا تشییع کردند و در قطعة 24 بهشت‌‌زهرا به خاک سپردند. احمد که همة عمرش را مدیون ضمانت امام رضا(ع) می‌دانست، با فراغ بال در آسمان‌ها می‌خرامید و جولان می‌داد. در حقیقت همه‌ آسمان را با آغوش مهرابن ضامن آهو می‌دانست.

در آن روز سرد پاییزی، جسم جدا شده از روح بلند احمد را به خاک بهشت‌زهرا سپردیم تا در روز حشر نزد حضرت زهرا (س) سربلند باشد. با جسم احمد، جان و روح من هم به خاک شد و اگر اقتدا به بزرگ بانوی پیام‌آور کربلا نبود، بهانه‌ای برای نفس کشیدن نداشتم؛ اما تنها امید و مایة دلگرمی‌ام در تحمل این فراق، شفاعت عزیزانم احمد و محمد و لطف خدا برای دیدار دوبارة آنان در بهشت برین و سربلندی نزد سرور زنان عالم است، تا به او عرض کنم که در تبعیت از راه فرزندانت، دو فرزندم را فدا کردم؛ باشد که پذیرای دو اسماعیلم باشی.[1]

منبع: کتاب چای آخر. صفحه163



[1] . راوی: مادر شهید احمد کشوری.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده