شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۱۲
نوید شاهد: بعد ازمدت ها که در غرب جنگیده بود، این بار به جنوب رفت. اسفند سال شصت بود و عملیات فتح المبین در پیش. از دزفول به من تلفن کرد که ما درشهرک خلخالی مستقر هستیم و از من خواست به آن جا بروم.
بعد ازمدت ها که در غرب جنگیده بود، این بار به جنوب رفت. اسفند سال شصت بود و عملیات فتح المبین در پیش. از دزفول به من تلفن کرد که ما درشهرک خلخالی مستقر هستیم و از من خواست به آن جا بروم.

شهرک خلخالی در چند کیلومتری جاده دزفول - شوش قرار داشت؛ در محوطه ای بزرگ و خاکی. چون این شهرک زیر آتش توپ صدام بود، هدف اولیه عملیات، نجات شهرهای دزفول و اندیمشک از زیر آتش توپ دشمن بود.

وقتی به شهرک خلخالی رسیدم، سراغ علی را گرفتم، نبود. گردانش رابرای آموزش برده بود. خودم را به محلی که رفته بود رساندم. نزدیک تر شدم و صدای آشنایش را شنیدم. او موقع آموزش بچه ها، معمولاً آیات اول سوره صف را می خواند.

یا ایهاالذین آمنوالم تقولون مالا تفعلون...

وقتی چشمش به من افتاد، خندید. جلو آمدو گفت:

بالاخره اومدی؟! الانه که خمپاره ها هم باهات بیان.

علی درست حدس زد. از همان شب شلیک خمپاره هااضافه شد. روبه روی منطقه ی استقرار ما تپه سبز[1] بود. که حدود چهارصد متر ارتفاع داشت. دشمن روی آن مستقر بود و به دشت که ما در آن بودیم، اشراف کامل داشت. از تپه تاسایت های نیروی هوایی [2] منطقه ای به وسعت چهل کیلومتر در دست دشمن بود و ما باید این منطقه را از وجود دشمن پاک می کردیم. برای عملیات نهصد نفر نیرو در نظر گرفته شد. شصد نفر از بچه های سپاهی و باقی از بچه های ارتش در اتاق جنگ توافق کردند که فرمانده تاکتیکی[3] از ارتش و فرمانده عملیات[4] از سپاه باشد. به این ترتیب فرماندهی عملیات را علی به عهده گرفت . او طبق تاکتیک خودش، چندین شب را برای شناسایی رفت. دنبال راهکارهای می گشت تا از طریق آن بتواند نیروهای خودی را به پشت نیروهای عراقی برساند. بعد از چند شب اعلام کرد که راهکار مورد نظرش را یافته است. با علی به اتاق جنگ که در همان شهرک بود، رفتم. علی نقشه ی مورد نظرش راباذکر جزئیات روی کاغذ کالک پیاده کرده بود و برای همه آن را توضیح داد. همه ی کسانی که در اتاق جنگ بودند، ناباورانه به حرف های علی گوش می دادند؛ زیرا شناسایی هوایی که پیش از این انجام شده و روی نقشه پیاده شده بود، اشراف کامل خط دشتی عراقی را نسبت به مانشان می داد. همه می پرسیدند: «مگر می شود از وسط آن دشت وسیع، از مقابل چشم دشمن، نهصد نفر نیرو را رد کرد؟!»

اما علی به راهکارش اطمینان کامل داشت. او گفت: «راه طوریه که هزار نفر رو هم می شه از اون به راحتی ردکرد.»

برای اطمینان خاطر، قرار شد روز بعد یک نفر دیگر هم همراه علی برود و همه چیز را از نزدیک ببیند. او سپاهی مجرب و رزم دیده ای بود که از قرارگاه خاتم الانبیاء[5] آمد تا علی را همراهی کند و در بازگشت، راهکار علی را تأیید کرد.

این بار علی به همراه علی فضلی - فرمانده تیپ المهدی (عج) - و فرماندهان ارتش به اتاق جنگ اصلی واقع در قرارگاه خاتم الانبیاء رفتند. در آنجا بعد از بحث های کارشناسی، راهکار علی مورد تصویب قرار گرفت.

علی اصولاً خیلی استادانه می توانست از عوارض زمین استفاده کند. امتیاز معبری را هم که پیدا کرده بود، در این بود که مین گذاری نشده بود و نیروها می توانستند بااستفاده از تپه ماهورهای زیادی که در ارتفاع های مختلف ازپنج تا بیست متر، در دشت پراکنده بود عبور کنند.

او فقط نگران صدای اصطکاکی بود که در سکوت مطلق شب هنگام حرکت ، از ساییدن پاچه های نهصد نفر نیرو بلند می شد. به همین دلیل توصیه های زیادی به نیروها کرد و خودش بر اجرای دقیق این توصیه ها نظارت کامل داشت.

نیروها بایدگِتر می کردند. پوتین ها کاملاً بسته می شد. حمل بار اضافی ممنوع بود، به خصوص آن که منطقه گرم بود و نیاز به روانداز نبود. نحوه ی بستن فانو سقه ها، کمربندها، کوله پشتی ها و ... همه باید به آن شکلی انجام می گرفت که نظر علی بود. با توجه به این که در جنوب، شب ها بسیار مهتابی و روشن بود، همراه داشتن وسایل براق مثل ساعت، انگشتر و ... که می توانستند با انعکاس نورشان حضورنیروها رادر آن جا لو بدهند، ممنوع شد. به نیروها قمقمه های پلاستیکی داده شد. تفنگ ها نیز باید پدافنگ[6] و کاملاً به سینه می چسبید. قرار بود شب تحویل سال شصت، یک عملیات به صورت غافلگیرانه آغاز شود؛ اما با شنودی که بچه ها از عراقی ها داشتند، متوجه شدند دشمن از طریق ستون پنجم در جریان زمان آغاز حمله است. به این ترتیب با وجود آمادگی کامل نیروها، شروع حمله به شب دوم موکول شد.

عملیات با رمز «یا زهرا (س)» آغاز شد. ماشین هایی که از قبل برای رساندن بچه ها به خط آماده بودند، به حرکت درآمدند. من هم کنار علی در یک ریو ارتشی نشستم. علی وضعیت راهی را که باید بعد از رسیدن به خط، طی می کردیم، تشریح کرد. می گفت درمرحله ی اول بیست کیلومتر پیاده روی در پیش است. ده کیلومتر تا رسیدن به خود عراقی ها و ده کیلومتر دیگر برای آن که از پشت سرشان در بیاییم. می گفت در طول راه کانال های زیادی وجود دارد که باید از روی آن پرید. می گفت آن قدر سریع و با تسلط باید راه برویم که اگر قوطی کبریتی سر راههمان قرار داشت و از رویش گذشتیم، نباید قوطی له شود. علی آن مهارت و چابکی را داشت که در هر شرایطی بر حسب نیاز، حرکتی خاص انجام دهد. توضیحات او برای قانع کردن من بود که از خط جلوتر نروم. علی نگران پاهای من بود که بعد از چند عمل جراحی، هنوز نمی توانستم درست راه بروم.

علی گفت: حتما یکی باید توی خط باشه که اگر موردی شد، هوای بچه ها رو از پشت داشته باشه و به من خبر بده.

گفتم: نه برادر، من تو خط بمون نیستم. باهات می یام.

علی بغلم کرد چند بار سروصورتم را بوسید و بااشاره به پاهام گفت:

این جوری نمی شه. به خدا نمی شه.

گفتم: نه علی جان، من باید بیام. می خوام تفنگ دستم بگیرم.

می دانستم حق با علی است، اما دلم می خواست خودم را برایش لوس کنم. بزرگی و اثبات شخصیت علی باعث می شد که وقتی به او می رسیدم، فراموش کنم چند سال از او بزرگتر و به زودی صاحب فرزندی می شوم. علی فکر کرد و گفت:

خُب عیبی نداره، تو که موتور سواری ات خوبه، می گم یه موتور 250 بهت بدن به عنوان پیک بامن در ارتباط باش.

به خط رسیده بودیم. ماشین ها نیروها را پیاده کردند. ناچار من ماندم و علی بچه ها را سریع به خط کرد و حرکت داد.

قرار بود ازنقطه ی دیگری نیز محسن وزوایی همراه با نیروهایش حرکت کند. او و علی می بایست در ساعت شش صبح در نقطه ای شخص با یکدیگر دست بدهند.[7] برای رسیدن به نقطه ی مورد نظر، چهل کیلومتر پیاده روی در پیش بود.

ساعت هفت و نیم صبح بود که موتور را تحول گرفتم و راه افتادم. نمی دانستم کجا باید بروم. چون علی گفته بود نهایتاً باید به سایت های نیروی هوایی برسیم. من هم آن ها را نشانه گرفتم و به سمتشان حرکت کردم. آتش از همه جای دشت می بارید. معلئم بود درهمه ی مناطق عمل کرده اند. نزدیک سایت هاکه رسیدم، متوجه شدم دشمن هم چنان در آن مستقر است. برگشتم.

بین راه به یک گردان برخوردم. آن ها از علی و نیروهایش بی خبر بودند. فرمانده وقتی دید من پیک هستم نامه ای رمزی داد تا آن را به مقر[8] برسانم.

وقتی به مقر رسیدم، شادی و خوشحالی همه جا را گرفته بود. همه به همدیگر تبریک می گفتند. فهمیدم علی توانسته نیروهایش را بی سروصدا از دشت عبور دهد، طوری که باروشن شدن هوا دیده بودند عراقی هاپشت به نیروهای ما در حال تیراندازی هستند. یعنی آن هاده کیلومتر از پشت دشمن درآمده بودند. همچنین موفق شدند به نیروهای وزوایی ملحق شوند و در حرکت جمعی، تمام توپخانه و خط هوایی عراق را تصرف کنند.

در این موفقیت صد و بیست قبضه توپ آکبند به دست نیروهای ما افتاده بود. توپخانه مزبور مدت ها بود که شهرهای دزفول و اندیمشک را هدف حمله قرار می داد. با دریافت این اخبار، در این دو شهر جشن و شادی برپا شد.

چهل و هشت ساعت بعد، علی سوار بر موتور به خط برگشت. آمده بود تا درباره ی حمله به سایت ها، با فرمانده تاکتیکی و دیگران به نظر واحدی برسند. نتیجه این شد که انهدام سایت ها در مقابل پاک شدن منطقه از حضور دشمن،بی اهمیت است. علی برگشت و اقدامش در گرفتن سایت با موفقیت انجام شد. در این حمله ، دشمن تا مرز بکّه[9] عقب نشست.

با اتمام عملیات فتح المبین، علی به تهران برگشت. من خیلی زودتر از او برگشته بودم. حدود ده روز در تهران ماند، به کارهایش سروصورتی داد و سپس برای عملیات آزادسازی خرمشهر (بیت المقدس) به جنوب برگشت.

منبع:کتاب من وعلی وجنگ



[1] )منطقه ای در شمال استان خوزستان واقع در منطقه عمومی فتح المبین.

[2] )مقر پرتاب موشک های ضدهوایی و محل استقرار رادارهای ردیاب.

[3] ) فرماندهی که در اتاق جنگ می نشیبند و از آنجا عملیات را رهبری می کند.

[4] )فرماندهی که همراه نیروها در دل جنگ قرار می گیرد و اجرای عملیات را رهبری می کند.

[5] )قرارگاهی که تمامی عملیات مربوط به مناطق جنوب زیرنظر آن صورت می گرفت.

[6] )بهترین حالت برای تیراندازی

[7] )بهم برسند و ملح شوند. (از اصطلاحات رمزی درجنگ)

[8] )ستاد موقتی که نزدیک خط حمله برپا می شد.

[9] )مرز بکه بعداز محل استقرار سایت ها قرار داشت.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده