قسمت دوم خاطرات شهید «محمدتقی همتی»

قول بده شفاعت‌مان کنی!

دوشنبه, ۱۹ خرداد ۱۴۰۴ ساعت ۱۰:۰۶
همسر شهید «محمدتقی همتی» نقل می‌کند: «در بیمارستان چند ساعت پیش او بودم. گفتم: حالا که مسئولیت بچه‌ها رو به عهده من گذاشتی، قول بده اون دنیا شفاعت من و بچه‌ها رو بکنی.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید محمدتقی همتی» بیستم شهریور ۱۳۳۷ در شهرستان سمنان دیده به جهان گشود. پدرش احمدعلی، دامدار بود و مادرش حلیمه‌خاتون نام داشت. تا پایان دوره کاردانی درس خواند. دبیر آموزش و پرورش بود. سال ۱۳۶۱ ازدواج کرد و صاحب دو دختر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. دوازدهم خرداد ۱۳۶۵ در مهران توسط نیرو‌های بعثی بر اثر اصابت ترکش به شکم و پا، شهید شد. آرامگاه او در امامزاده اشرف(ع) زادگاهش واقع است.

قول بده شفاعت‌مان کنی!

خواب دیدم که شهید می‌شم

قرار شد نیرو‌ها جابه‌جا شوند. این‌طوری دشمن به عملیات شک نمی‌کرد. وسایل‌مان را برداشتم و جلوی پادگان حمیدیه اهواز روی پتوهای‌مان نشستیم. هوا گرم بود. محمدتقی گفت: «دو تا خواب دیدم. اولیش اینه که من شهید می‌شم.» کوله‌پشتی را گذاشتم و به آن تکیه دادم.

گفتم: «اگه رفتی و یادت نرفت، دست ما رو هم بگیر!»

گفت: «حالا می‌بینی من شهید می‌شم.»

ازش خواستم خواب دوم را تعریف کند که گفت: «اجازه ندارم.» اتوبوس‌ها آمدند و محمدتقی سوار شد. من نتوانستم از او چیز دیگری بپرسم.

(به نقل از رمضان جدیدی، هم‌رزم شهید)

بیشتر بخوانید: رضایت شهادتش را از من گرفتند

ما حق می‌گیم

داشتند خانه‌ها را یکی‌یکی می‌گشتند. باید کتاب‌ها را مخفی می‌کردیم. قبل از اینکه کاری انجام دهیم، ساواکی‌ها آمدند. همسایه ما هم با آنها بود. به محمدتقی گفت: «چرا شب‌ها بالای پشت بام الله‌اکبر می‌گی؟»

بعد به من اشاره کرد و گفت: «دیگه چی توی خونه‌تون هست؟» فهمیدم می‌خواهد در مورد کتاب‌ها به ساواکی‌ها اطلاع بدهد.

گفتم: «خجالت بکش، ما همسایه توایم.»

محمدتقی گفت: «مادر! با اینها حرف نزن. ما حق رو می‌گیم، خدا هم با ماست.»

(به نقل از مادر شهید)

خدا را هرگز

محمدتقی با شوهر خواهرش با هم اعزام می‌شدند. برای بدرقه رفته بودیم. موقع حرکت اتوبوس، خواهرش به محمدتقی گفت: «نامه بدین، خدا و خلق خدا رو فراموش نکنین!»

هر دو خندیدند و گفتند: «خلق خدا رو شاید فراموش کنیم، اما خدا رو هرگز!»

(به نقل از همسر شهید)

قول بده شفاعت من و بچه‌ها رو بکنی

پیکرش را دور حرم امام رضا(ع) طواف دادند و آوردند سمنان. برای دیدنش به سپاه رفتم. آرام بود. در بیمارستان مشهد که بستری بود، ناله نمی‌کرد. فکر می‌کردم حالش بهتر می‌شود و پیش ما می‌آید. ترکش، زخم عمیقی را در شکم او ایجاد کرده بود. چند ساعت پیش او بودم. گفتم: «حالا که مسئولیت بچه‌ها رو به عهده من گذاشتی، قول بده اون دنیا شفاعت من و بچه‌ها رو بکنی.»

(به نقل از همسر شهید)

تیربار صحبتش، احساسم را هدف گرفته بود

‌نمی‌توانستم به خوبی نفس بکشم. چشمانم همه‌جا را تار می‌دید. به سختی روی پاهایم ایستادم. دست به دیوار کشان‌کشان آمدم بیرون. همه نفسم را جمع کردم و با یک دم دادم بیرون. عرق پیشانی‌ام را خشک کردم. حالم که بهتر شد، برگشتم داخل اتاق. محمّدتقی داشت داد می‌زد: «یا فاطمه زهرا(س).»

با دیدنم گفت: «فقط یک قطره! چه‌طور رفیقی هستی؟» احساسم را نشانه گرفته بود. توی جبهه پشت تیربار می‌نشست. مرتّب تمیزش می‌کرد. حالا هم تیربار صحبتش، احساسم را هدف گرفته بود. نباید آب می‌خورد. ترکش، شکمش را زخمی کرده بود. دستمال خیس را روی لبانش گذاشتم. راضی نشد. آرام شد. فردای آن روز، دیگر از من آب نخواست.

(به نقل از قنبر همتی، هم‌رزم شهید)

دعا کن شهید بشم

گفت: «دعا برای امام(ره) و رزمنده‌ها یادت نره.»

پیشانی‌اش را بوسیدم و گفتم: «دعا می‌کنم تو هم به سلامت برگردی.»

با خنده گفت: «دعا کن شهید بشم، اما اسیر نه.»

(به نقل از برادر شهید)

امام زمان را به پسر شهیدم قسم دادم

باید برای عمل قلب به تهران می‌رفتم. محمدتقی را در خواب دیدم که برایم اتوبوسی فرستاده بود. چند روز بعد به بیمارستان رفتم. قبل از عمل با خودم گفتم: «امام زمان! تو رو به پسر شهیدم قسم کمکم کن، من طاقت عمل ندارم.» بعد از چند ساعت، در میان نگاه‌های حیرت‌انگیز پزشکان از بیمارستان مرخص شدم.

(به نقل از مادر شهید)

انتهای متن/

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده