دیدار امام خمینی (ره)، آرزوی محقق نشده دنیاییاش ماند
به گزارش نوید شاهد تهران بزرگ، پشت هر شهید، مادری است با هزار روایت ناگفته. اینجا پای صحبتهای مادر شهید مجید عباسی نشستهایم، پسری که پس از شهادت، در رویاهای صادقه، به مادرنشان می دهد که هم به وصال آقا رسیده و هم ناظر بیدار زمین است.
مادر شهید مجید عباسی، ابتدا اینچنین خود را معرفی میکند: من زینت سادات محزون یکتا، متولد سال ۱۳۳۱ ساکن تهران هستم و ۷۰ سال دارم، چهار پسر داشتم که مجید به شهادت رسید و سه پسر دیگرم در کنارم هستند.»
کودکی و شخصیت مجید
مجید مانند همه بچهها مهربان، دلسوز و دوستداشتنی بود. از کودکی عاشق امام حسین(ع) بود و در سن ۱۴-۱۵ سالگی همیشه میگفت: «دلم میخواهد در سینهزنیها برای اباعبدالله آب پخش کنم، آیا این کارمن ثواب دارد و امام حسین (ع) را خوشحال می کند؟» به او پاسخ دادم: مادر جان هر کاری برای امام حسین(ع) کنی ثواب دارد و امام را خوشحال می کند. پس از گرفتن دیپلم تصمیم گرفت به سربازی برود، عضو نیروی سپاه شد و ابتدا به دزفول وبعد از یکسال به گیلانغرب اعزام شد.
فعالیتهای مذهبی
پیش از سربازی، عضو بسیج بود و در فعالیتهای مذهبی شرکت میکرد. کلاسهای قرآن در مسجد را جدی میگرفت و تا پاسی از شب برای امور مسجد میماند. نماز و روزهاش هیچگاه ترک نمیشد.
انگیزه اعزام به جبهه
وقتی جنگ شروع شد، به او گفتم: مادر جان اجازه بده جنگ آرامتر شود، بعد به سربازی برو اما قاطعانه پاسخ داد: مادرخون من از بقیه جوانان رنگینتر نیست بسیاری از خانوادهها تنها پسرشان را فرستادهاند. اما من اگر شهید بشوم، برادرانم هستند که غمهایتان را تسلی دهند و کنار شما باشند و جای من را پر کنند. من الان باید به سربازی بروم و از کشورم، وطنم دفاع کنم.
مرخصیهای عجولانه
پس از اعزام به اندیمشک و دزفول و بعد از آزادی دزفول به مرخصی آمد، اما بلافاصله به گیلانغرب اعزام شد. حتی با وجود مرخصیهای تشویقی، بهسرعت بازمیگشت. در آخرین مرخصی، فرماندهاش ۱۰ روز به او مرخصی داده بود، اما او با اشتیاق و عجله دوست داشت، زودتر به جبهه برگردد.
آخرین وداع: نگاهی پر از حسرت
آخرین باری که برای مرخصی آمده بود، موقع برگشت چند دست لباس برداشت و گفت شاید ماموریتم طولانیتر باشد و دیرتر برگردم نگران من نباش. (مادر با گریه تعریف می کند) وقتی میرفت، چند بار با حسرت برگشت و من را نگاه کرد. گفتم: چرا اینگونه نگاه میکنی؟ گفت: مادر دوست دارم این دفعه بیشتر نگاهت کنم و اگر بازنگشتم، ناراحت نباش، خوشحال باش که پسرت در راه خدا شهید شده است.
کاش هیچ وقت اینگونه من را نگاه نمیکرد.
شهادت و پیامدها
مجید در ۱۸ سالگی به جبهه رفت و در اوایل سن ۲۰ سالگی در عملیات گیلانغرب به شهادت رسید. پدرش یک سال پس از شهادت او، از غم فراق طاقت نیاورد و فوت کرد. همیشه با عکس مجید حرف میزد و میگفت: میخواهم با پسرم تنها باشم.
خاطرات همرزمان
یک روز کنار مزارش، همرزمانش گفتند: شما مادر مجید هستید؟ گفتم بله، یکی از همرزمانش گفت: مجید برای ما کلی خاطره برجا گذاشته و او هرگز فراموششدنی نیست.
روزی که در جبهه بیمار بودم، مانند فرشته نجاتم بود، برایم سوپ میپخت، دارو میداد تا حالم بهتر شود، مجید نسبت به بقیه همرزمان هم، دلسوز و مهربان بود مثلا تا قبل از اینکه بچهها از خواب بیدار شوند لباسهای آنها را می شست تا آنها بیشتر استراحت کنند.
خوابهای صادقه
خواب اول: پس از شهادت پسرم، من خیلی بی تابی می کردم و هیچ چیز من را آرام نمی کرد تا اینکه یک شب به خوابم آمد و گفت: مادر، برای من بی تابی نکن، عمر من در پیشگاه خداوند فقط تا سن ۱۸، ۱۹ سالگی مقدر شده بود پس خوشحال باش که در راه خدا شهید شدم.
خواب دوم: زمانی که عروسی خواهرزاده ام لغو شده بود، مجید در خواب من آمد و گفت: فردا مراسم عروسی است، من در خواب به او گفتم عروسی کنسل شده اما دیدم، فردای همان روز خواهرم خبر داد عروسی برگزار می شود آنجا متوجه شدم «شهیدان زندهاند و بر ما آگاهند.»
خواب سوم: عاشق امام خمینی(ره) بود و همیشه میگفت: دلم میخواهد ایشان را ببینم. یک بار خواهرم پیغام داد امام در جماران برنامه دارد، به مجید خبر بدهید که بیاید اما موفق نشدم با او تماس بگیرم و این خبر خوشحال کندده را به او بدهم که بعد از آن خبر شهادت مجید را برای ما آوردند. من و خواهرم همیشه از این بابت ناراحت بودیم، اما یک شب مجید در خواب به من گفت: مادر من به آرزویم رسیدم و اکنون نزد امام خمینی (ره) هستم و توانستم ایشان را ببینم. می خواهی شما هم با ایشان صحبت کنی؟ که من از خواب بلند شدم.
عشق به امام و وطن
عشق به امام خمینی (ره) در رگ هایش جاری بود و دیدار آقا، آرزوی همیشگی اش بود. درباره وطن نیز تأکید میکرد: خون من برتر از دیگر جوانان این مملکت نیست. خوشحال باش که در این راه قدم گذاشتم و برای دفاع از کشورم شهید می شوم.
لحظه دریافت خبر شهادت
یک روز تلفن منزل زنگ خورد و ازمن پرسیدند: آقا مجید رسیده؟ گفتم قرار است بیاید، خواستند با پدرش صحبت کنند، نزدیک غروب همه به منزل ما زنگ زدند و جویای حال من شدند ولی من متوجه چیزی نشدم، تا اینکه همسرم به من گفت: تحمل داری؟ آنجا فهمیدم پسرم یا مجروح شده یا شهید. اما غافلگیر نشدم، چون هر روز از کوچهمان شهید میبردند و فرزند من هم یکی از آن جوانان بود.
پیام به نسل جوان
برای همه جوانان عاقبت بخیری آرزو میکنم و از آنها میخواهم راه شهدا را ادامه دهند، چرا که راه شهیدان راه درستی است، راه ایمان و راه خداپرستی است. جوانان ما باید ادامهدهندگان راه شهدا باشند و برای کشور و امامشان افتخارآفرین باشند و همواره از آنها به نام نیک یاد شود.
وصیت مادرانه
فرزند من در راه خدا، انقلاب، امام و کشورش شهید شد و من چه باشم چه نباشم، همواره از ایشان به نام نیک یاد می شود اما تنها آرزویم این است که خداوند مرا در کنار شهدا قرار دهد و دعای آنان شامل حالم شود.
این روایت، گواه زندهای است بر عشق مادری که با افتخار میگوید: فرزندم را که امانت الهی بود، با سربلندی به او بازگرداندم.
یاد شهید مجید عباسی و صبر ملکوتی مادرش گرامی باد.