داماد شهید «رحیم صباغیان» نقل میکند: «پرستارش میگفت: با این دردی که رحیم داره تا جایی که ممکنه سعی میکنه به ما زحمت نده. به شوخی گفتم: رحیم! هرجا میری همه رو جذب خودت میکنی. نکنه آهنربا داری و ما خبر نداریم؟ گفت: اگه دوستیهامون بهخاطر خدا باشه، ناگسستنیه.»
دوست شهید «رحیم صباغیان» میگوید: «میگفت: هرکس توی زندگی یک الگویی داره. امام بهترین و کاملترین الگوی منه. میگفتم: رحیم! من هم امام رو خیلی دوست دارم، اما شور و حرارت کلامت یک جور دیگه است. میگفت: من هر چیزی رو که جستجو میکنم، برای رسیدن به کمال، در امام هست.»
دوست شهید «رحیم صباغیان» نقل میکند: «گفت: تولد مادرمه. اگه الان سمنان بودم، کادوی تولد مادرم رو همون لحظه بهش میدادم. اونطوری لطف بیشتری داشت. گفتم: قربون شکلت! همین که تولد مادرت یادته کلی میارزه. با افسوس گفت: نمیدونی شادی دل مادرم چقدر برام مهمه.»
همرزم شهید «ایوب صادقی» نقل میکند: «قبل از عملیات والفجر هشت، ایوب ازدواج کرده بود. نمیخواستیم او را با خودمان ببریم خط مقدم. قبول نکرد و گفت: آدم وقتی در شرایط سخت بتونه کارهای مهمتر رو انجام بده، مورد لطف خدا قرار میگیره.»
دوست شهید «ایوب صادقی» نقل میکند: «یک روز بین من و یکی از دبیران اختلاف و جرّ و بحث پیش آمد. برای حل اختلاف به دفتر مدرسه رفتیم. با این که حق با من بود، امّا ایوّب از من خواست که از دبیرم عذرخواهی کنم و به کلاس برگردم. بعداً گفت: معلم حق بزرگی به گردن ما داره، احترام به اونها واجبه.»
شهید «علیاکبر ابراهیمی» نقل میکند: «چشمانش برق خاصی داشت. شاد و رضایتمند بود. انگار او را قربانی کرده بود، قربانی برای خدا. گفت: خودش میخواست شهید بشه. امانت میبایست به صاحب اصلیاش برمیگشت، اینطور بهتره. او انتخاب شده بود. شهادت انتخاب است نه اتفاق.»