شهید «محمود باقری رکنآبادی؛ سردار «وعدههای همیشه صادق» ...
به گزارش خبرنگار نوید شاهد، سپیده دم بیست و سوم خرداد 1404، در اولین تجاوز دشمن به حریم میهنمان که جنگی سراسری و آشکار را با حمله تروریستی و هدف قراردادن بزرگترین سرداران و معماران راهبرد اقتدار و امنیت نظامی و دفاعی ایران و دانشمندان و نخبگان هسته ای کشور، آغاز کرد و رذیلانه و شقاوتمندانه، بهترین و برجستهترین فرزندان این ملت را که جلودار و قافله سالار عظمت این سرزمین بودند، به خون نشاند، تا راه پیشرفت و پیروزی را با فقدان این عزت آفرینان، برای همیشه سد کند، یکی از بزرگترین معماران راهبرد بازدارندگی دفاعی ایران، در کنار بلندآوازگانی چون رشید و سلامی و باقری و حاجی زاده و... نیز هدف حمله قرار گرفت و در خون طپید تا پیکر پارهپاره و از همدریدهاش، پرچم برافراشته استقلال و اقتدار این کشور امام حسین (ع) و عاشورا باشد. سردار سرلشکر شهید «محمود باقری رکنآبادی» که وعده های صادق 1 و 2 و 3 و انتقام سخت و پاسخ کوبنده ما به شرارت و خباثت دشمن، همه حاصل همت و تدبیر و مجاهدت خالصانه و مدیریت هوشمندانه و آینده پژوهانه او در این سالهای فرماندهی موشکی نیروی پیشگام و پیروز هوافضای سپاه است، در اولین دقایق این تجاوز و هجوم وحشیانه، در بستر خون خفت تا طلعت شهادتش، افق عزتی جاوید باشد و مطلع الشمس حقیقتی که امروز روشنایش، همه جهان را گرفته و گنبد آهنین و فلاخن داوود و سیستم دفاع چندلایه و استراتژی سلطه صهیونیسم بینالملل را به غرقاب مرگ و زوال افکنده است که بی 2 و بی 52 پدر نامشروعش آمریکای جهانخوار هم نمی تواند از این باتلاق هلاکت، نجاتش دهد. سردار وعده های صادق، که اینک صدق وعده های کیفر و انتقامش به روشنی خورشید، چشم جهان را معطوف خود ساخته است، یک نام دیگر هم این روزها پیدا کرده: «فرمانده گمنام موشکی»... از بس این مرد میدان و این مرد مردستان، فراری از هر ادعا و ادا و ریا بود و حتی به گفته فرزندش، گرفتن بالاترین مدال نظامی کشور را از دست فرمانده کل قوا به خانواده خود هم نگفته بود و از بس جز خدا و خدمت به این مردم، دنبال هیچ تبلیغ و ترفیع و تعریفی و دنبال هیچ موقعیت و منصب و منفعتی شضخصی نبود. او به گفته فرزندش چنان خدایی و خالص شده بود و چنان از همه تعلقات و تمنیات دنیایی رها بود، که همه خانواده، آن روزهای آخر و پیش از شروع این جنگ تحمیلی 12 روزه، بوی شهادت از او استشمام می کردند و به شهید شدن قریب الوقوعش یقین پیدا کرده بودند. شهادت در کنار مافوق و فرمانده ارشدش سردار سرلشکر شهید «امیرعلی حاجی زاده» و باهم سفر کردن از این دار غرور به سرچشمه نور نور، اجر آنهمه همت و مجاهدت بی امانش بود و پاداش روح بلندش که ترجیع هر سخنش را چنین کرده بود: «حیف است انسان با مرگی جز شهادت از این دنیا برود...» و خدایش او را برای شهید شدن آفریده بود!
15 سال فرماندهی موشکی هوافضای سپاه
همه در این سالها، نام و چهره سردار سرافراز شهید امیرعلی حاجی زاده را بعنوان فرمانده نیروی هوافضای سپاه از طریق رسانه ها و مجامع عمومی دیده بودند و سخنان او درباره شهر موشکی و توان عملیاتی و بازدارندگی موشکی و هرچیز که به این مقوله مرتبط بود، اما هیچکس نمی دانست که مجری و مدیر این مهندسی عظیم عملیاتی و عامل اجرایی این پروژه اقتدارآفرین ملی در این سالها و بازوی پرتوان و نیرومند حاجی زاده، کسی نبود جز سردار شهیدمان محمود باقری که گمنامانه و بدون هیچ شناخته شدن و شهرت عمومی، و در نهایت گمنامی حتی بین نزدیکترین اطرافیان و اعضای خانواده، هدایت و راهبری بزرگترین راهبرد دفاعی و نظامی ایران را در افق سیاستگذاری کلان توسعه توان موشکی در نیروی هوافضای سپاه برعهده داشت. او از سال 1388 با حکم فرماندهی معظم کل قوا به فرماندهی موشکی این نیرو منصوب شد و با تخصص و توانمندی ویژه خود، در ارتقاء این هسته مرکزی توان دفاعی کشور، تمام تلاش، همت و تدبیر خود را مصروف کرد و در طول 15 سال تصدی این فرماندهی، استانداردهای موشکی ایران را در سطحی بالا برد که هم اکنون ثمرات آن را در پاسخ کوبنده به تجاوز دشمن صهیونیستی و هدف قرار دادن مهمترین مراکز راهبردی رژیم غاصب، در تل آویو در جریان جنگ تحمیلی 12 روزه به عیان دیدیم.
یکی از نوابغ نظامی دنیا
به تصریح بسیاری از تحلیلگران نظامی و راهبردی، سردار شهید باقری یکی از مهمترین چهره های موثر و کلیدی در معماری راهبرد کلان بازدارندگی دفاعی و ترسیم افق استراتژیک دفاع موشکی در چشم انداز بلندمدت توسعه و تثبیت اقتدار نظامی بود که کارگزار و مجری این سیاست راهبردی و محوری در جنگ ترکیبی همه جانبه و فراگیر جمهوری اسلامی ایران با تمامیت نظام سلطه و صهیونیسم بین الملل، تحت فرماندهی و نظارت امیر سرلشکر شهید حاجی زاده در مقام فرماندهی ارشد هوافضای سپاه بود. بسیاری از مقامات ارشد نظام، به گواهی دستاوردهای درخشان و عظیمی که سردار باقری در این عرصه از خود بجا گذاشت، او را یکی از نوابغ نظامی دنیا شمرده اند چرا که در شرایط تحریم کامل و بدون هیچ وابستگی در دانش و تخصص و ابزار و فن آوری تولیدی، پایه گذاری و پیشبرد یک صنعت و تکنولوژی نظامی در این ابعاد وسیع و مهندسی کلیت توانمندی دفاعی و راهبرد اقتدار نظامی یک کشور محصور در میان انواع شرارتها، توطئه ها، تهدیدها و چالشهای امنیتی و حیاتی به لحاط ژئوپولتیک و ژئواستراتژیک، بر این نیرو بعنوان عاملیت اصلی در توان تهاجمی و پدافندی به شکل یک ساختار متمرکز، فراگیر و پیشرو، محتاج یک نبوغ منحصر به فرد و قابلیت ویژه و کم نظیر، در شاخصهای فردی و فرماندهی است.
از جمله معاون امنیتی وزیر کشور در بیان جایگاه اثرگذار و جریان ساز او گفته است: «سرلشکر شهید محمود باقری یکی از نوابغ نظامی دنیاست. این شخصیت بزرگ به لحاظ مسئولیتهایش شناخته شده نبود و افکار عمومی و مردم این بزرگان را نمیشناسند. او یکی از چهرههای کمنظیر است که در کنار شهید تهرانی مقدم و شهید حاجیزاده فعالیت داشت. این ضربهای که امروز صهیونیستها خوردند و شاهد ویرانیها و ناکامیهایشان هستند، حاصل تلاشهای مردانی بزرگ مانند شهید محمود باقری بود. این عملیاتها و دستاوردها، نه تنها از نظر نظامی بلکه از نظر اخلاقی نیز نشاندهنده شخصیت عالی شهید باقری است. شهید محمود باقری نه تنها یک چهره نظامی بزرگ با دانش و تسلط فنی برجسته بود، بلکه در سطح معنوی، اخلاقی و رفتاری نیز یکی از شخصیتهای کمنظیر نظامی ما به شمار میرود. علاقه به خانواده، دوستان و مردم از ویژگیهای بارز او بود. یقین دارم که ایشان همان مزدی که به دنبالش بود، با شهادت دریافت کرد.»
وعدههای صادق، همه از برکات توان و تدبیر او بود
آمادگی و پیشتازی و قدرت موشکی ایران در عملیات وعده صادق 3 که همه جهان را به شگفتی آورد و بر خلاف تصور دشمن و حتی خودیها، چنان قدرتمندانه و غافلگیر کننده عمل کرد و چنان غباری در معرکه برانگیخت که طوفان آن آسمان تل آویو و حیفا را به نفس تنگی انداخت، بگونه ای بود که پس از آن جنایت وحشیانه شب اول تجاوز دشمن و حملات تروریستی که در این میان، فرمانده نیروی هوافضای سپاه و فرمانده موشکی نیز به شهادت رسیدند، در اولین ساعات شروع این جنگ ناجوانمردانه، موازنه قوا با درخشش صاعقه موشکهای کروز، بالستیک، هایپرسونیک، اولتراسونیک، و موشکهای فوق سنگین، دوربرد و دومرحله ای، از فتاح و زلزال و رعد و شهاب تا سجیل و خیبرشکن و ذوالفقار و فتح و... تغییر کرد و قدرت موشکی و پهپادی ایران در دگرگون کردن محاسبات متجاوز، به همه جهان اثبات شد. به گفته عزت الله ضرغامی: «شخصیتهایی چون شهید محمود باقری، مجموعون فیالارض و معروفون فیالسماء هستند. کمتر کسی مثل او بود که اینگونه جواب کوبنده و برق آسایی به دشمن بدهد. فرمانده موشکی سپاه یعنی آنکس که جواب همه این تجاوزها را داد. وعده صادق 1 و 2 همه از برکات بزرگی و شایستگی و از ثمرات توان و تدبیر او بود.
«وعده صادق 3»؛ بزرگترین عملیات موشکی تاریخ جهان
وقتی هم که خودش به افتخار شهادت نائل شده بود، یک جوری مجموعه اش را تربیت و تجهیز کرده بود که این روند و راه بدون خدشه و خلل و بدون تزلزل، ادامه یافت و بزرگترین عملیات موشکی تاریخ بشر، یعنی «وعده صادق 3» حتی بدون حضور خود او و پس از شهادتش چنان اعجازی کرد که همه جهان انگشت به دهان ماند و امروز دنیا لذت می برد از این حضور و ایستادگی و مقابله موشکی و همه انسانهای آزاده در چهار طرف زمین دارند با این پایداری و پیروزی ما و با این حماسه و مقاومت ملت ایران در برابر همه جهان سلطه، همدلی و همراهی می کنند و همه اینها از ثمرات و نتایج مجاهدت اوست و طبق آیه شریفه: «ما ننسخ من آیه ننسها نات بخیر او مثلها» ما هر آیه را که برداریم مثل آن یا بهتر از آن را جایگزین خواهیم کرد، این فقدان، جبران شده و این برکت، پایدار و برقرار است.»
خسران حقیقی، آن است که انسان به مرگی جز شهادت بمیرد
اما این سردار بی ادعا و مخلص و فداکار، در همین معدود و انگشت شمار، تصاویر و مستنداتی که از او بجا مانده هم، بارقه بینش بلند خود را نسبت به انقلاب، فرهنگ کار جهادی مخلصانه و شهادت طلبی، بیان کرده است تا جای ابهام و تردیدی باقی نماند که آنکه به چنین کرامت و فیض عظیم نائل می شود، قابلیت وجودی و معرفتی خود را در وصول به این مقام متعالی، پیشتر با خودسازی و خلوص و سعه استعدادهای درونی خویش، کسب کرده و آنگاه رخصت پرواز و جواز عبور تا مراتب قرب حق را یافته است. به فرازهایی از سخنان این شهید تامل کنید:
«آرزوی همه ما باید شهادت باشد چون واقعا خسران است اگر این اتفاق برای ما نیفتد. خودمان را مسئول و بدهکار این انقلاب ندانیم. اگر به جایی رسیدیم که یک روز خودمان را طلبکار این انقلاب و این مردم دیدیم، اول سقوط و بدبختی ما همانجا خواهد بود. حضرت آقا می فرمایند که مثل شما منجی این جامعه هستید. کسی که می خواهد منجی باشد چکار باید بکند؟ بچه ها این سپاه می خواهد منجی این جامعه باشد، یک کسی که می خواهد منجی باشد، خودش باید تمام عیار، کامل باشد. از خدا باید بخواهیم که خدای متعال این روحیات و حالات معنوی را برایمان تا لحظه شهادت نگهدارد. حیف است انسان جز با شهادت از این دنیا برود.
در اولین برخورد، همه را عاشق و شیفتهی خودش میکرد!
فرزند شهید باقری، از حسن سلوک و معاشرت همدلانه و ارتباط وسیع و نزدیک او با همه اقشار و طبقات مردم در نهایت تواضع و مهربانی میگوید و از رفتار سرشار از صمیمیت و محبت او که هرکس را در اولین برخورد، عاشق و شیفته می کرد و دیگر از این کمند مجذوبیت، رهایی ممکن نبود: «یک نانوا در اصفهان که اصلا اطلاعی نداشت از مسئولیت پدر، پیش من آمد و گفت من تا مهرآباد آمدم اما انگار مراسم، کنسل شده و من تازه فهمیدم ارتباطات بابا با مردم از هر قشر و طبقه چقدر وسیع بوده. خیلی اهل هدیه دادن بود. پیشقدم بود در دوستی با افرادی با سلایق و علایق کاملا مختلف و متفاوت. یکبار من یکم دوستی را در هیات خودمان به پدر معرفی کردم. آن روز هم اتفاقا پدر، انگشتر همراهش نبود. فردا یا پس فردایش مرا صدا کرد و گفت این عقیق را بگیر و به آن رفیقت بده. یک خصوصیت او که خیلی شبیه به شهید حسن طهرانی مقدم بود این بود که در اولین برخورد و اولین ملاقات، کاری می کرد که خدا شاهد است تک تک شما اگر بودید با هر فکر و سلیقه و گرایشی، عاشقش می شدید و محال است اگر اتفاقی غیر از این بیفتد. انقدر صمیمی، خالص، خودمانی، مهربان، طوری یک غریبه را در اولین برخوردش بغل می گرفت که او را شدیدا شیفته و مجذوب خودش میکرد و دیگر این رفاقت و صمیمیت، دائمی میشد. حسن آقا (شهید طهرانی مقدم) ئهم دقیقا همینطور بود.
حاج آقا پشت گاری هستند، دارند چرخ هل میدهند!...
خیلی از ما شاید تازه پس از شهادت سردار، عکسی را دیدیم که فرمانده و راهبر دفاع قدرتمند و مقتدر موشکی ایران، گمنام و خاکی و خالصانه پشت چرخ حامل بلندگوی دسته عزاداری هیات محل را دارد هل میدهد. سالها در روزهای تاسوعا و عاشورا این کار او بود. او افتخار و آبروی خودش را نوکری و خادمی دم و دستگاه اباعبدالله (ع) میدانست. فرزند شهید، خاطره ای دارد شنیدنی، از یکی از عاشوراهای شهیدی که خود، عاشورایی و کربلایی شد: «یکی از آقایان مسئول، یک کاری با حاج آقا داشتند، یک فرستاده ای هم اعزام کردند. زمان هم ظهر عاشورا بود. آمد پیش من و گفت یک کار خیلی واجب و فوری دارم یک مکتوب برای حاج آقا آوردم ایشان باید ببینند پاراف کنند سریع برگردم. من گفتم: حاج آقا الان پشت گاری هستند در دسته عزاداری و دارند چرخ هل می دهند! زمستان هم بود و حاج آقا یک کلاه هم روی سرشان گذاشته بودند. اولش این بنده خدا شوکه شد گفت داری شوخی می کنی؟ گفتم نه خودتان ببینید. و نشانش دادم. تازه آن لحظه بود که باور کرد.»
بالاترین مدال نظامی کشور را از دست «آقا» گرفت به خانواده هم نگفت!
فرزند شهید در دیدار اصحاب رسانه با خانواده این سردار بزرگ پس از شهادت ایشان، خاطره دیگری نقل کرد مربوط به دریافت نشان درجه 1 فتح یعنی عالیترین مدال افتخار نظامی کشور از دست مقام معظم فرماندهی کل قوا و رهبر انقلاب که حتی خانواده هم از آن خبر نداشتند و از طریق دوستان و همکاران سردار این خبر را شنیدند!
«در همان ایام وعده های صادق 1 و 2 در سال گذشته، حاج آقا مفتخر شدند از دست حضرت آقا، مدال فتح 1 را گرفتند. نهایت و غایت آرزوی یک نظامی، گرفتن این مدال است که عالیترین درجه افتخار برای یک نظامی است و شاید در تمام کشور، کسانی که موفق شدند این نشان را از دستان فرمانده کل قوا بگیرند، به تعداد انگشتان یک دست هم نرسند. خدا را شاهد می گیرم که حاج آقا به ما یکبار نگفت و ما از دوستان پدر شنیدیم که ایشان گرفتند! حاج آقا با کمال گمنامی حتی این را به خانواده هم نگفته بود و ما از طریق دوستان پدر مطلع شدیم که از دستان مبارک حضرت آقا مفتخر به دریافت این مدال شدند.
همه منیتها را در درون خودش کشته بود
سال 95 سردار حاجی زاده به ما زنگ زدند و گفتند بیایید که امروز یک روز بیادماندنی برای پدر شما است و شما باید حضور داشته باشید و این صحنه را ببینید و کیف کنید.
بابا همه منیتها را در خودش کشته بود. تا صبح قیامت من مثال و مصداق دارم برای این مساله. مدال فتح را ایشان تا مدتها روی سینهاش نصب نمیکرد. من یکبار دلیلش را پرسیدم. ایشان گفت به احترام یکی از دوستان که حق بزرگتری به گردن من دارد، من جلوی ایشان تا روزی که هستند، این مدال را نصب نخواهم کرد!
گفت برایم روضه علی اکبر بخوان!
بابا خیلی امام حسینی بود. با وجود مسئولیتهای سنگین نظامی، حتما مقید بود چند شب هیات را میآمد و حضور پیدا میکرد. یک بار شب هشتم بود من در هیات، روضه حضرت علی اکبر خواندم. بابا بعدش به من گفت آن روضه و شعر را دوباره برای من بخوان و خیلی هم حال و هوای خاصی داشت موقعی که من برایش خواندم...
به پیش چشم پدر، پاره پارهاش کردند
دلی به رحم نیامد، نگفت من پدرم...
از حالاتش مطمئن بودم در این جنگ، شهید میشود
و بالاخره فرزند شهید، می گوید: «از حالت بابا این اواخر، مطمئن بودم که بالاخره در این جنگ، شهید میشود.» او عاشق و بیقرار شهادت بود. خود، گفته بود و ترجیع عر کلامش در این سالها این بود که هر مرگی جز شهادت برای انسان، خسران است. برای کسی چون او، هر مرگی جز شهادت، حقیر بود و غیر قابل تصور. سردار بزرگی که قلعه بان و قله نشین راهبرد دفاع مقتدرانه ایران بود، در آستانه عید غدیر، شهید پیوند و پیمانش با ولایت شد تا به استقبال محرم و عاشورا، سر در آغوش امام شهیدان عاشورا، حسین (ع) آرام گیرد و کربلایی شود. او همراه با فرمانده و همرزم و همراه دیرین خود سردار حاجی زاده، و در کنار قله های بلندقامتی چون: رشید و باقری و سلامی و... در اولین دقایق جنگ تمام عیار رژیم خونخوار و خبیث صهیونی با ملت ایران، هدف حمله کین توزانه و انتقامجویانه دشمن قرار گرفت و به خیل شهیدان راه خدا پیوست و با همان مرگ مردانه و قهرمانانه رفت تا نام جاویدش در برق هر صاعقه خشم و انتقام و پاسخ این ملت به دشمن، طنین غرورانگیز و افتخارآمیز حیات حماسی یک سرزمین و یک تاریخ قهرمان پرور باشد.
ای دوست، ای عزیز! رهایی مبارکت...
مهدی باقری فرزند ارشد شهید محمود باقری روایتی از صبح جمعه 23 خرداد ماه و حمله رژیم صهیونیستی به خاک کشورمان که منجر به شهادت پدرش شد، داشته است:
«تازه اذان گفته بود و مشغول نماز صبح بودم که ناگهان صدایی آمد. فکرکردم شاید رعد و برق بوده یا ... غیر عادی بود. صدای موبایلم که بلند شد غیرعادیترش کرد.
ـ کجایی؟... فکر کنم خونه باباتونو زدن! لباس پوشیده و نپوشیده زدم بیرون. تا برسم به عمهام زنگ زدم. میدانستم پدرو مادرم دیشب رفته بودند خدمت مادربزرگم. خدا خدا میکردم شب همان جا مانده باشند.
ـ عمه! بابا کجاست؟
ـ بابات رفت! شب برگشتن خونه!
بابامو زدن!...
گفتم و بیاختیار قطع کردم. وقتی رسیدم راه را بسته بودند و کسی را راه نمیدادند. من هم شرایط عادی نداشتم. زدم روی سینه کسی که راهم را بسته بود... فضا تاریک بود و پر سر وصدا. کسی مرا شناخت و راه داد بروم ... خانههای موشک خورده را دیدم که هنوز میسوخت. در خانهمان باز بود. خانه سالم بود. چراغ خانه روشن بود. سریع رفتم تو... همه جا را گشتم و صدایشان زدم... بابا... مامان... کسی نبود. حیاط پشتی را هم دیدم. کسی در خانه نبود. سریع آمدم بیرون. یکی از محافظها من را دید و گفت آقامهدی اینجا چیکار میکنی؟ گفتم مادرم؟ گفت مادرت و خانم حاجیزاده وقتی اولین موشک را زدند اینها ناخودآگاه بیرون آمدند و ما سوار یک ماشین امن کردیم و فرستادیم رفتند. گفتم بابام؟ گفت بابات اصلا نیومده! خیالم راحت شد. نفسی کشیدم. سریع به موبایل کسی که همیشه همراه پدرم بود زنگ زدم. زود برداشت و گفت: حاجی جاش خوبه. قبلا حاجآقا به من گفته بود که اگر همچین شرایطی به وجود آمد از بچهها شنیدی که من اینجا و آنجا هستم بدان من جایم خوب هست و دنبال من نگردید. من جایم اوکی هست. خیالم از حاجآقا و حاجخانم راحت شد. جمع 3، 4 نفری محافظها همراهی کردند و آمدیم در خروجی شهرک. تقریبا 50 متر دور شده بودم که موشک خورد به خانه کناری ما. خانه سردار محرابی. خانه ویران شد و موجش را حس کردیم. حس کردم دقیق میداند میخواهد کجا و کی را بزند! باید میرفتم جایی که مادر را پیدا کنم. حدود ساعت 5/5 یا 6 صبح بود و اخبار داشت اعلام میکرد خبر حمله را. پمپ بنزینها شلوغ شده بود. مردمی که دسترسی داشتند در حال فرار بودند. شرایط اولیه بحران بود و ترس به دل مردم افتاده بود. انگار همه هنگ بودند و نمیدانستند چه اتفاقی افتاده. ساعت 6 شبکه خبر اعلام کرد سردار سلامی به شهادت رسیده. من تازه رسیده بودم دنبال حاجخانم. همراه مادرم، خانم سردار حاجیزاده هم مضطرب بیرون آمد. عمری با هم همسایگی کرده بودیم. زندگی کرده بودیم. از من سراغ سردار را گرفت: مهدی چیزی نشده، حاجی حالش خوبه؟ من طبق اخباری که تا آن لحظه داشتم گفتم حال حاجآقا خوبه. حاجآقای ما هم حالش خوبه. با هم هستن. نگران نباشید. ولی پیگیر نباشید، خودشان هروقت صلاح بدانند خبر میدهند. با مادرم از ایشان جدا شدیم و سمت خانه مادربزرگ آمدیم. در راه از حال مادرم حیران بودم. مثل شیر، آرام و استوار بود. فهمید خانه مان را زدهاند ولی هیچ واکنش بدی نداشت. هیچی! خیلی محکم و مقتدر بود. گویی قدرتش را به من هم میبخشید. عمهام تماس گرفت و گفت ننه حالش خیلی بده. تلویزیون روشن شده و تو هم نصف شب زنگ زدی به ما و اینجوری گفتی، الان باور نمیکنه و میگه مهدی بیاد تا من ببینمش. رفتیم خدمتشان. حالش بد بود. دستش رو بوسیدم و گفتم ننه حال بابام خوبهها! شبکه تلویزیون را عوض کردیم. کمی باهاش شوخی کردم که حالش بهتر شود. بین دوستان و فامیل معروف بودم به شوخ طبعی. گاهی که بابا خیلی خسته میآمد، میرفتم دست و پایش را میبوسیدم برایش چیزی تعریف میکردم میخندید. گاهی بچهها میگفتند مهدی بیاد چیزی بگه حال حاجآقا خوب بشه. حالا صبح جمعه داشتم ماموریت ذاتیام را انجام میدادم. حال ننه کمی بهتر شد و لبش به خنده باز شد. یک لحظه زیرنویس اخبار را دیدم که سردار حاجیزاده طبق اخبار واصله به شدت مجروح شدند ولی در سلامت بسر میبرند. یک لحظه ذهنم درگیر شد ولی چیزی نگفتم. سریع خداحافظی کردم آمدم بیرون. باز با محافظ پدرم تماس گرفتم. جواب نداد. و باز هم تماس... باز هم ... دقایقی بعد خودش به من زنگ زد و گفت مهدی کجایی؟ بیا بیمارستان صنیعخانی توی تهرانسر. چی شده مگه؟ بغضش ترکید و فقط گفت حاجی به آرزویش رسید.
خدایا! این بابای من است!...
نگاهم به ساعت افتاد. داشت 7 میشد. 7 صبح جمعه 23 خرداد 1404... اصلا نفهمیدم چی شد. خودم را جلوی خانه عمو قاسمم دیدم که نزدیکشان بودم. نمیتوانستم تنها رانندگی کنم. ذهنم دستور داده بود بیا دنبال عمویت. مادرم هم همانجا بود و وقتی در را زدم او در را باز کرد. ـ مامان عمو کجاست؟ مادرم گفت همین جا توی اتاق هست.
ـ صداشون میکنی مامان؟
مادر صدا کرد و عمویم آمد. هیچ کس نمیدانست چه شده. جز قلب مادرم که پرسید: بابات چیزیش شده؟ دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. برای اولین بار گریه کردم. من و مادرم... با هم گریه کردیم. تنها گریۀ مادرم برای بابا همانجا بود! خدایا؛ اینها عاشق هم بودند من شاهد بودم عاشق هم بودند اما حالا مادر اشکهایش را پاک کرده بود و میخواست من و عمو و بقیه را تسلا بدهم... از هم جدا شدیم و با عمو رفتیم بیمارستان صنیعخانی. در یک گوشه از محوطه، یک ماشین یخچالدار پارک کرده بودند و چند نفر از محافظهای آشنا دور و بر بودند. مرا میشناختند. شرایط عادی نداشتم. به شدت گریه میکردم. به محافظها گفتم پس شما چی کار میکردید که حاجی رو زدند؟ حال آنها هم بد بود... یکیشان گفت به خدا موشک زدند، ترور نکردند. از دست ما کاری برنمیآمد. حاجیاینا داخل بودند... گفتم میخواهم حاجی را ببینم. با اصرار میگفتم. اول گفتند نه نمیشود! اصلا! کوتاه نیامدم...
ـ باید حاجی را ببینم. باید پدرم را بببینم. پدرم را گاهی حاجی هم صدا میزدم.
بالاخره از مسئول حفاظت، تاییدش را گرفتند و در یخچال را باز کردند. پیکر حاجی در کاور بود. زیپ کاور را باز کردند. فکر میکردم قوی هستم برای این دیدار. من پسر محمود باقری هستم؛ مردی که 41 سال است دارد برای کشورش میجنگد... قوی هستم... اما برای اولین و شاید آخرین بار داشتم چنین صحنهای میدیدم.
پیکر کاملا سالم بود. از کاور معلوم بود... صورتش را باز کردند... خدایا! این بابای من است... بابای قدرتمند و مهربان من... دست زدم به صورتش به تنش... هنوز گرم بود... حالم عوض شد. آخ بابا! فدایت شوم!...
من که دیروز این دست و پا و صورتت را بوسیدم ... حالا چت شده بابا؟ فقط یک ترکش به پیشانیاش خورده بود، نزدیک سجدهگاهش. سمت راست پیشانیاش خونی بود. زیر چشمهایش هم کمی کبود شده بود... همین!... حتی حس کردم پیراهنش را پاره کردهاند برای احیا، بلکه زنده نگهش دارند.شنیدم گفتند یک ربع، بیست دقیقه هست پیکر را بیرون کشیدهاند. صورتم شروع کرد به گزگز کردن و دست و پاهایم. همانجا افتادم. من پدرم را کی این طور دیده بودم؟ کی فکرش را کرده بودم؟ افتادم. دیگر چیزی نفهمیدم. مرا برداشتند و آوردند اورژانس.
میخواهم فقط یک بار دیگر حاجی را ببینم و بروم!
پرستار آمد بالای سرم. سرُم زدند و گفتند باید بهت آرامبخش بزنیم و شاید یکی دو ساعت خوابت ببرد. گفتم: خانم من هوشیار هستم و میدانم کجا هستم و میدانم چه خاکی هم به سرم شده، بابام شهید شده و من همه چیز را میدانم. من باید الان هشیار باشم تا کسی زنگ زد، جواب بدهم. فقط من از علم پزشکی چیزی نمیدانم. صورت و دست و پاهای من دارد گزگز میکند، شاید دارم سکته میکنم. اگر میخواهید کاری بکنید، برای این کاری بکنید. گفت باشه و دیگر آرامبخش نزد. دو سه تا سرم بمن زدند و من یک ساعتی زیر سرم بودم. در همین زمان برادرم محمد هم آمد. او هم فشارش بالارفته بود و چند تخت آنطرفتر به او سرم وصل کرده بودند. تلفنم مدام زنگ میخورد و من یکی در میان جواب میدادم. به کمک سرمها مقداری حالم بهتر شد و آرامتر شدم. باز گفتم میخواهم بروم حاجآقا را ببینم و خداحافظی کنم. محافظش گفت مهدی به خدا الان صلاح نیست ببینی. خیلی از منافقین الان میخواهند حاجی را شناسایی بکنند... ما نمیدانیم شرایط چطوری هست. نگران بودند با ریزپرنده و کوادکوپتر بیایند حتی پیکر شهید را هم بزنند. راست میگفت. دشمن هم خانه سرداران را زده بود، هم محل کار و جلسهشان را با سنگرشکن زده بود. اما من قانع نشدم. قلبم میایستاد اگر نمیدیدمش و خداحافظی نمیکردم...
آمدم بالای سر بابا؛ بابایی که گمنام بود!...
به حفاظت گفتم میخواهم فقط یک بار دیگر حاجی را ببینم و بروم سمت خانه و کارهای خانه را جمعوجور کنم. به مصیبتی اینها را راضی کردم و آمدم بالای سر حاج آقا. حاج آقایی که گمنام بود جز برای خانواده و دوستان و اهل محل که چیزی از کارش نمیدانستند اما برای من؟ همۀ وجودم از او بود؛ همۀ وجودم... این بار کاور را کنار زدند... و من یک ربع، بیست دقیقه افتادم روی بدن حاج آقا که دیگر سرد شده بود... دیدم که پهلویش هم زخمی وخونین است! آه پدر.. پدر... گریه کردم. حسابی گریه کردم. بیخیال هرچه در دنیا بود... همۀ بغضی را که قرار بود تا آخر عمرم از فراقش تحمل کنم ... یا نه! فقط بخشی... بخشی که درک میکردم دیگر این مرد، مردی که جز خوبی و تکریم و احترام به ما نکرد. پدری که از وقتی یادم میآمد هر شب برای من و برادرم دو رکعت نماز میخواند تا خوشبخت و عاقبت به خیر شویم و بعد که ازدواج کردیم برای همسرانمان هم جدا جدا نماز میخواند. در اوج خستگی اما با محبت کامل و بینظیر و پاکش، ما را اسیر محبت و معرفت خودش کرده بود.
دو ماه پیش، عموی بزرگترم از دنیا رفته بود و من برای اینکه پیراهن مشکیاش را دربیاورد، برایش یک پیراهن کرم رنگ خریده بودم. خیلی از آن خوشش آمد فکرش نمیکردم اینقدر بپسندد. حالا همان پیراهن تنش بود. گروه امداد احساس کرده بودند میتوانند احیا بکنند، لباس را پاره کرده بودند. یک دل سیر افتادم روی بدن حاجآقا و گریه کردم. حاجآقا برای همۀ خانواده ما پشتوانه بود، برای همه، عموهام و عمههایم. داییهایم، بچهها، همه، رفقایم، همۀ کسانی که حاج محمود محبوبشان بود. وقتی از پدر جدا شدم، دورو بر، شلوغتر شده بود. شرایط سخت و بحرانی و جنگی بود و حفاظت اطلاعات هم سخت مشغول. چند ماشین یخچال دیگر هم آنجا بود که معلوم نباشد ماشین اصلی کجاست و پیکر شهدا کجا؟ داشتم از صنیعخانی میآمدم بیرون که از دوست پدرم شنیدم پیکر سردار حاجیزاده را هم آوردند. ماشین حامل ایشان هم رفت کنار ماشینی که پدرم را در بر گرفته بود. آنها سالهای سال با هم بودند. سال 1388 وقتی سردار حاجیزاده، به فرماندهی نیروی هوافضای سپاه منصوب شد، پدرم را به عنوان فرمانده موشکی منصوب کرد و تا لحظه شهادت پدرم در این جایگاه بود. هیچ کس ازمردم عادی پدرم را نمیشناخت. هیچ کس! همه سردار حاجیزاده را به عنوان فرمانده هوافضا میشناختند و کسی نمیدانست فرمانده موشکی کیست؟ ذهنم را جمع کردم به میان خانواده برگردم و به عنوان پسر بزرگ خانواده کاری بکنم. اما صدایم درنمیآمد. نفسم عادی نبود ولی سعی میکردم حالم را عادی کنم. عمو مرا به خانه رساند. ما دیگر خانهای نداشتیم. مادرم هم همسر عزیزش را از دست داده بود، هم خانهاش را و بدون پدر، خانۀ ما واقعا ویران بود.
باباتون عاشق شهادت بود... شهید که گریه نداره!...
باید میرفتم کنار مادرم. خانه پر شده بود از نزدیکان. همه گریه میکردند. چشمم دنبال مادرم بود... الله اکبر! او ، آن زن آرام و بیادعا، شیرزنی شده بود که به استقبال همه مهمانان همسر شهیدش میرفت و همه را آرام میکرد. مرا که دید باز هم آرامم کرد: مهدی! باباتون عاشق شهادت بود. باباتون به آرزوش رسید. شهید که گریه نداره!...
او مادر بود اما پدر هم شده بود. 38 سال زندگی، این زن آرام و صبور را برای چنین ساعات سنگینی پرورده بود که میتوانست همۀ ما را، عموها را، داییها، عمهها، همسایهها ، هرکسی که با گریه میآمد به تسلا دادن، آرام میکرد. بعد از غروب، هیات محل، همان مسجد و هیاتی که پدرم سالیان سال از خادمانش بود و همه جور حمایتشان میکرد، همان هیاتی که در ایام محرم، مخصوصا روز عاشورا کارهای ظاهرا ساده و بیارزشش را میکرد، همان هیاتی که ظهر روز عاشورا، چرخ بلندگوهایش را میکشید، آمدند و روضه اباعبدالله (ع) برگزار کردند. حالا دیگر میتوانستیم غم و اشکمان را نثار سیدالشهدا (ع) کنیم که عزیزانمان، پدرم و سردار حاجیزاده و بسیاری از همسنگران دیگرشان، فدای همان راه شده بودند: صلی الله علیک یا ابا عبدالله!...»
رد دستهای محمودِ من روی هر گل و گیاه این خانه بود!
و روایت شنیدنی همسر شهید، این شیرزن صبور و مومنه را از آخرین عرفه و عید قربان و از شب شهادت سردار، بشنویم. از شبی که دشمن، کوردلانه و کینورزانه او را همراه با قلههای رفیع اقتدار این سرزمین، هدف گرفت تا به خیال خام خود این کشور عاشورا و این ملت امام حسین (ع) را وادار به شکست و تسلیم کند:
«من منتظر اربعین بودم، اما محمود میخواست مرا راهی کربلای حسین کند برای دعای عرفه. گفت: برو برای من هم دعا کن! میدانستم منظورش کدام دعا بود! ۳۸ سال از این دعا گریخته بودم، اما از وقتی شهادت دوستانش را در طول زمان دیده بودم؛ مقدم و زاهدی، نیلفروشان و خود سید حسن نصرالله، دیگر داشتم میترسیدم. با خودم میگفتم نکند من با خودخواهیام مانع شهادت او هستم. نکند من با وابستگیام او را به زمین بستهام. عرفه و عید قربان، تحت قبه سیدالشهدا (ع) عرض کردم: یا امام حسین، محمود هرچی میخواد بهش بده!... شهادت به زبانم نیامد، اما از دلم رد شد. محمود بعد شهادت سید مقاومت، سید حسن، کلا عوض شده بود. انگار من همان خدیجه همیشگیاشنبودم. انگار بچهها و عروسها همانی نبودند که در خستهترین ساعات بعد از بازگشت از ماموریتها مشتاق دیدارمان بود. کمحرفتر، کمغذاتر، تنهاتر از قبل شده بود. از اشکهای نیمهشبش در نماز میفهمیدم دردش را. او فرمانده موشکی کشورم بود و من زنی که صبر و همراهی و اطاعت پذیریام را در زندگی با او محک زده و از خودش یاد گرفته بودم، محکم بمانم و صبور و عاشق. حالا یک هفته از آن دعا گذشته بود. ساعت ۱۲ شب، با همان صدای زنگ تلفنی که بارها و بارها او را از خانه کنده و به میادین ماموریت کشانده بود، رفته بود و من مانده بودم با دلی آرام آرام بی خیال و راحت. نه ترسی و نه دل شورهای. فقط مثل همیشه سر زدم به زیرنویس شبکه خبر که عادی بود. بعد از نماز صبح میخواستم مفاتیح را باز کنم که... هرگز چنان صدا و ضربه و حسی تجربه نکرده بودم. به خودم گفتم: دارم شهید میشم؟ خدایا دمت گرم چه زود حاجت منو دادی. در کربلا دعا کرده بودم خدایا مرگ منو شهادت در راه خودت قرار بده. دست و پایم را تکان دادم دیدم سالمم. تند آمدم سمت پنجره پذیرایی، پرده را کنار زدم؛ حیاط پر از دود و سنگ و گرد و خاک ولی شیشهها هنوز سالم بود.موج انفجار پنجره کشویی را قفل کرده بود و باز نشد. با روسری و چادر نمازم دویدم سمت در. سقف در ورودی ریخته بود. فضا پر از دود و بوی گاز و همهمه بلند و آتشی که از خانه روبهرو زبانه میکشید... خانه سردار جعفری، سردار جعفرآبادی همسایههای قدیمی. از حیاط گذشتم. ازین خانه، این حیاط را بیشتر از هر چیز دوست داشتم، چون رد دستهای محمودِ من بر گل و گیاه و درختانش بود. بهخاطر حفاظت نمیتوانستیم زیاد بیرون برویم، درختان این خانه گویی خستگی را از همسرم میگرفتند. درختان شاداب و سبزی که حالا زیر گرد و خاک بودند. رسیدم به کوچه، سمت چپ را نگاه کردم. خدایا چه خبره؟! چه قیامتیه! انگار وسط میدان جنگ بودیم. خانم حاجیزاده را دیدم. با دیدن آتش، دیگر پاهایم سنگین شده بود. به زحمت به سوی خانم حاجیزاده رفتم که فقط یک خانه با هم فاصله داشتیم. با چادر مشکی در حالیکه گرد و خاک روی چادرش بود با نوه دختریاش ایستاده بود . یکی از بچههای دژبانی به سر میزد و گریه میکرد. سربازها همه طرف ریخته بودند. داد میزدند: برید برید! اینجا نمونید. عدهای داشتند سمت آتش میدویدند. ما حرکت کردیم سمت سر کوچه. سمت دژبانی. موشک دوم آمد...موشک سوم. انگار هر طرف میرفتیم آنجا موشکی میآمد. بوی بد و گرد و خاک و آتشی که زبانه میزد و ما دو زن، خوشحال از اینکه اینک مردانمان خانه نیستند. چقدر این نبودنهایشان را تمرین کرده بودیم و حالا دلم قرص بود که محمود اینجا نیست. جایی دورتر در تدارک کارش هست؛ کاری که هرگز بر زبان نمیآورد. پاهایم سنگین بود. از چادر خانم حاجیزاده گرفته بودم. او بیشتر نگران نوهاش بود و میگفت این بچه پیش من امانت است! مضطرب بودیم ولی گریه نمیکردیم. فقط میخواستیم سریع برویم سمت دژبانی. یکدفعه به خودم آمدم: خانم باقری! تو رو خدا چادر منو نکش.!... متوجه نبودم چادر خانم حاجیزاده را گرفتهام... پاهایم خیلی سنگین شده بود. به سختی داشتم خودم را از خانهام دور میکردم که هنوز سالم بود میان خانههای زخمی...
خدایا دمت گرم! بالاخره حاجتش را دادی...
تا به دژبانی رسیدیم، ماشینی رسید و تند گفت: بشینید! بشینید اینجا! تا نشستیم، راننده راه افتاد. گفت: من محمدم؛ هول نکنیدها! پدرشان را درمیآوریم. کار خودشون بود. کار اسرائیل بود. حاج خانم اصلا ناراحت نشیدها!... ما فقط خدا را شکر میکردیم که لااقل دو سه ساعت پیش، مردان ما از خانه رفته بودند؛ اما کجا؟ هیچ وقت نمیدانستم، اما دلم آرام بود. خانم حاجیزاده میخواست منزل دخترش برویم. آنجا همه مردم به خیابان ریخته بودند و آسمان را نگاه میکردند که با پدافندها روشن بود. موبایلم در خانه جا مانده بود. حتی جوراب به پا نداشتم و خواستم برایم یک جفت جوراب بدهند. برایم گوشی آوردند به پسرم زنگ زدم و خبر دادم که سالمم. گفتم که بابا خانه نبود؛ و شنیدم که باز هم محله را زدهاند و خانه ما را هم. برایم انگار مهم نبود! رها بودم. میخواستم پیش خانوادهام بروم. پیش بچههایم و خاوادۀ همسرم که میدانستم همه نگران ما هستند. راه افتادیم. صدای انفجارها، همۀ شهر را بیدار کرده بود. باید به همه آرامش میدادم همان کاری که از محمود یاد گرفته بودم. نمیخواستم یک لحظه هم فکر کنم شاید موشکی بعدی دنبال محمود باشد. خیالم راحت بود. گویی نگاه امام حسین (ع) داشت مدیریتم میکرد. نشستم به انتظاری که ۳۸ سال تجربهاش را داشتم تا بیاید و خبر زود رسید وقتی آفتاب میخواست بالا بیاید و نورش را بپاشد توی اطاق. خبر رسید محمود به آرزویش رسیده بود. پسرم گفت. گویی فرو ریخت. قلبم میسوخت و اشکم میچکید و ندایی سر برآورده بود: خدایا! دمت گرم!... بالاخره حاجتش را دادی...»