خاطرات شهید نجاتعلی اسدی؛ روایت عشق و شهادت از خط مقدم
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «نجاتعلی اسدی» سوم خرداد ۱۳۴۴ در روستای تازه کند از توابع شهرستان زنجان چشم جهان گشود. پدرش زکریا و مادرش بتول نام داشت. دانش آموز اول متوسطه در رشته تجربی بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور داشت. چهارم خرداد ۱۳۶۱ در خرمشهر بر اثر اصابت گلوله به سر شهید شد. پیکرش را در بهشت زهرا شهرستان تهران به خاک سپردند.
خاطرات خودنوشت شهید «نجاتعلی اسدی» را بخوانید.
۱۵ اسفند ۱۳۶۰ – شنبه
در جنوب، نیروهای زیادی مستقر شدهاند. هر روز چندین قطار نظامی از کنار پادگان عبور میکنند و به سمت جبهههای جنوب حرکت میکنند. ماشینها و قطارهای نظامی، حجم انبوهی از مهمات و تجهیزات را به خطوط مقدم میبرند. این نشاندهنده عظمت و گستردگی عملیاتی است که در آیندهای نزدیک آغاز خواهد شد. حدس میزنم این حمله بین روزهای ۲۳ اسفند تا عید نوروز انجام شود. انشاءالله در این نبرد، دشمن شکست نهایی را خواهد خورد. احتمالاً روز ۲۵ اسفند هم زمان آغاز عملیات باشد...
۱۶ اسفند ۱۳۶۰ – یکشنبه
در مسیر، دو تن از همرزمانم از معجزاتی که در جبههها رخ داده بود صحبت میکردند. یکی از آنها تعریف میکرد: «خمپارهای در میان برادران ما افتاد، اما ترکشی نداشت!» عجیب بود؛ چطور ممکن است خمپارهای بدون ترکش باشد؟
دیگری داستانی شنیدنی نقل کرد: «برادران رزمنده در سنگر نشسته بودند که ناگهان دو مرغابی به سمت آنها آمدند. آنها از سنگر بیرون آمدند تا مرغابیها را بگیرند. همین که از سنگر فاصله گرفتند، خمپارهای به سنگر اصابت کرد و آن را ویران نمود.» این هم یکی دیگر از نشانههای لطف و معجزه الهی بود.
گاهی چندین خمپاره به اطرافت فرود میآمد، اما ترکشها از کنارت رد میشدند و به تو اصابت نمیکردند. روزی در حال خواندن نماز مغرب بودم، بیرون از سنگر. در رکعت دوم و حالت قنوت بودم که ناگهان موشک آرپیجیای را دیدم مستقیماً به سمت من میآید. پیش از آنکه قنوت را تمام کنم، موشک از بالای شانهام رد شد و با فاصلهای بسیار کم، چند متر آنطرفتر به زمین خورد و منفجر شد.
در همانجا، با همرزمانم گفتوگو کردیم. از من پرسیدند: «بچه کجایی هستی؟» گفتم: «تهران – محله بیسیم و نفیس.» آنها هم گفتند: «ما هم یکی از شوش شرقی هستیم و دیگری از تیردوقلو.» تعداد زیادی از بچههای همین محلهها اینجا با ما هستند. بسیج مسجد امام جعفر صادق (ع) در خیابان حافظ هم نیروهای زیادی دارد. در مجموع، حدود ۳۵۰ نفر از منطقه هفت سپاه با ما هستند.
بچههای تهران در جبهه زیادند، مخصوصاً در تیپ محمد رسولالله. بیشترشان از مناطق جنوب شهرند. اگر خطی از بیسیم به سمت شوش، خانیآباد و میدان شهدا بکشی، میبینی که تقریباً همه خانوادههای جنوب شهر یا شهید دادهاند یا عزیزی در جبهه دارند. این مردم از انقلابشان پاسداری میکنند.
۱۶ اسفند ۱۳۶۰ – ادامه
در هیچ کجای دنیا نمیتوانی چنین ملتی را پیدا کنی؛ ملتی که عاشق خداست و حاضر است همه چیز را در راه او فدا کند. وقتی میان آنها قرار میگیری و با روح بلند و پاکشان روبهرو میشوی، در خودت احساس ضعف میکنی و میفهمی که چقدر از قافله عقب ماندهای.
در جمع این رزمندگان، مادیات مسخره است. هیچ چیزی نمیتواند آنها را از هدفشان منحرف کند. لذتهای زودگذر دنیوی برایشان بیمعناست؛ آنها در پی لذتی جاودانهاند: لذت عاشقی، لذت شهادت. آنها عاشق خدایند و جز این راه، چیزی نمیخواهند.
وقتی به مردم بیبندوبار، مخصوصاً برخی از بالاشهرنشینان تهران فکر میکنی، واقعاً ناراحت میشوی. آنها انسانیت را گم کردهاند و به حیوانات شبیهترند تا آدمیان. زنهایشان ارزش انسانی ندارند و مثل کالایی تجاری با آنها برخورد میشود، و جالب اینجاست که خودشان هم این وضع را پذیرفتهاند!
اما این مجاهدان حزباللهی، تنها بندهی خدایند. نه به زر و زور تسلیم میشوند و نه فریب تزویر را میخورند.
۱۷ اسفند ۱۳۶۰ – دوشنبه
تا وقتی حکومت اسلامی در عراق برقرار نشود، تا وقتی مردم مظلوم عراق سرنوشت خود را به دست نگیرند، و تا وقتی اسلام در سراسر جهان حاکم نگردد، ما به مبارزه ادامه خواهیم داد. والاترین آرزویمان شهادت است؛ لحظهای که هر ثانیه برایش انتظار میکشیم.
دیروز خیلی ناراحت بودم. با خدا راز و نیاز کردم و گفتم: «خدایا، تا کی باید در این قفس تنگ دنیا بمانیم؟ میدانیم گنهکاریم، اما به بخشندگیات از ما درگذر و شهادت را نصیبمان کن.» از اینکه تا حالا به آرزویم نرسیدهام، غصه میخوردم. حتی وقتی لباسهایم را میشستم، گریهام گرفت.
«بار خدایا! به کرمت، این افتخار را به ما بده تا در راهت شهید شویم. خدایا، ما را در این مسیر یاری کن و اسلام را در سراسر جهان پیروز بگردان تا همه مظلومان طعم آزادی را بچشند؛ طعم زندگی برای خدا، نماز برای خدا، و مرگ در راه خدا.»
انتهای پیام/