از شهید «میرقاسم جلیلیمجره» روایت شده است: «سیدقاسم هیچوقت بدون نماز سرسفره نمینشست، اول نماز میخواند، سپس غذا میخورد.»
از شهید علیاصغر جلمبادانی روایت شده است: «وقتی جبهه بود برای پدر بزرگش نامه مینویسد که به پدر بزرگ بگویید که خانه نمانید و بیایید، نمیدانید که در جبهه هم سن و سال پدربزرگ چه کارهای بزرگی میکنند.»
شهید علیاصغر جلمبادانی، یادگار «عبداله» یکم مردادماه سال ۱۳۴۸ در شهرستان تهران چشم به جهان گشود. به عنوان بسیجی عازم جبهه های حق علیه باطل شد. سرانجام پس از رشادتهای فراوان شانزدهم اسفندماه سال ۱۳۶۵ به شهادت رسید.
«تابستان در تِب گرمای خورشید به پایان تیر نزدیک میشد. نیمه شب ۳۰ تیر ۱۳۷۱ حس و حال غریبی به سراغم آمد. نمیدانم چرا به یاد دوران کودکیام افتادم. به یاد آن روزهایی که بیخبر از آشفتگی و هیاهوی دنیا با دوستانم بازی میکردم.» ادامه این روایت را در نوید شاهد میخوانید.
برادر شهید خسرو پرچمیمجره روایت میکند: «مادرم خیلی به خسرو وابسته بود. اصلاً به او اجازه رفتن به جبهه را نمیداد، وقتی هم اجازه داد، خسرو برای اینکه مادر ناراحت نشود، از خاطرات خوش جبهه صحبت میکرد.» ادامه این روایت را در نوید شاهد بخوانید.
از شهید روایت «عبداله جعفریهیزچی» شده است: «یک دفعه از ناحیهی پا مجروح شده بود و برای بهبودی به خانه بازگشت، عصایی به دست داشت. وقتی او را با عصا دیدم خیلی تعجب کردم میگفت: از خدا میخواهم هیچ وقت اسیر نشوم و فقط شهید شوم.»