شهید ممقانی به روایت همسر شهید
سه‌شنبه, ۰۹ آبان ۱۳۹۶ ساعت ۱۲:۵۵
ای همسرم! در طول این مدت من نتوانستم دین خود را به شما ادا کنم. این شاءلله که من را ببخشید و از من بگذرید و از شهادت من ناراحت نشوید، که ما همه امانت خداوند در این دنیا هستیم و سعادت ما این بود که در این راه باشیم.
ان شاءالله همسرم روز قیامت شفیعمان باشد

برای من این طور نوشته بود:

ای همسرم! در طول این مدت من نتوانستم دین خود را به شما ادا کنم. این شاءلله که من را ببخشید و از من بگذرید و از شهادت من ناراحت نشوید، که ما همه امانت خداوند در این دنیا هستیم و سعادت ما این بود که در این راه باشیم. به راه خدمت به انقلاب و تداوم راه شهدا ادامه بده. در شهادت من، که این مقام زیبنده من نبود، شاکر باش و با قامتی استوار، نظری بلند و ایمانی راسخ به خدا، مسئولیت زینبی خود را انجام ده و در این راه مقاوم باش که دشمنان طعنه های فراوانی می زنند. پس تو استوار باش. مقدار 2500 تومان به بیت المال مقروضم که ترتیبش را می دهی و مقدار 1300 تومان هم به برادر حاجی زاده بدهکارم که این مبلغ را می پردازی. سه سال روزه هم قرض دارم. موقع گرفتن در جبهه بودم و نتوانستم بگیرم که روزه هایم را اگر جواد فرصت داشت بگیرد.

در آخر هم نوشته بود: از همه برادران و خواهران، دوست و آشنا طلب حلالیت می نمایم و این را یقین بدانید که هر خطایی که داشتم از عدم آگاهی به شئونات اسلامی بوده و هیچ عمدی در کار نبوده و تمامی خطاها را نفهمی های ما بوده است.

چند ساعتی از رسیدن خبر شهادت محمد حسین که گذشت. خانه پر شد از دوستداران محمد حسین، مراسم مختصری همان جا برپا شد. بعد من و دخترانم زهرای هشت ماهه و هانیه دو سال و هشت ماهه بدون محمدحسین راهی تهران شدیم تا شهیدمان را به خاک بسپاریم.

با صبر و شکیبایی و طبق سفارش محمدحسین که گفته بود کاری نکنید تا دشمن شاد شویم، مراسم برگزار شد. تشییع جنازه باشکوهی با همت مردم خوب تهران برگزار شد و ما محمدحسین، همه امیدم در دنیا را به خاک که نه، به خدا سپردیم. از آن به بعد دیدار من و محمدحسین شد بهشت زهرا (س) قطعه 26 ردیف 88 شماره 50.

محمدحسین همیشه وقتی حقوق می گرفت مقداری از آن را برمیداشت و برای بچه های جبهه آبلیمو، کنسرو و کمپوت و از این چیزها می خرید و بقیه اش را به من می داد. یک بار یکی از دوستانش می گفت: بار آخر کلی هندوانه برای بچه ها خریده بود. هندوانه ها را که خالی کرد گفت چقدر تشنمه. به قمقمه آب به من بدید. گفتم صبر کن یه هندوانه قاچ کنم. گفت نه عجله دارم. بذار خنک بشه اومدم می خورم. اخر هم آن هندوانه نصیبش نشد. آخر شب که برگشت دیگر هندوانه ای نمانده بود. یک کنسرو لوبیا باز کرد و با بیسکویت خورد.

آخر شب با چندتا امبولانس می روند تا در نزدیک ترین جا به خط مقدم مستقر شوند. آمبولانس ها در منطقه ای می ایستند و محمدحسین با موتور برای شناسایی می رود.

نیروهایی که داخل یک رودخانه فصلی که آن زمان خشک شده بود، بودند محمدحسین را لحظه شهادت دیده بودند. محمدحسین با موتور از روی دیوار بلند روخانه به سرعت حرکت می کرد و به آنها که رسیده دستی تکان داده و سلام و علیکی کرده و داد زده خسته نباشید. آنها هم برایش دست تکان دادند. بعد کمی که دور شد، گلوله توپی پشت سرش خورد. همه به سمتش دویدند. گرد و خاک که نشست دیدند بی اعتنا به انفجار گلوله هنوز دارد می رود.

ان شاءالله همسرم روز قیامت شفیعمان باشد

موتورش گوشه ای پرتاب شد و خودش هم داخل رودخانه افتاد. از سینه اش خون فراوان می زد. وقتی به او رسیدند، شهید شده بود. اوایل خوابش را بیشتر می دیدم اما الان مدتی است که خوابش را می نمی بینم. محمدحسین به ظاهر رفت اما من هنوزبا خاطراتش زندگی می کنم. خاطرات چهارسال و نیم زندگی مشترک که شاید اگر ساعت های با هم بودنمان را جمع کنیم، دو ماه بیشتر نشود!

انشاءالله محمدحسین از من و دخترانم راضی باشد و روز قیامت شفیع مان باشدو دستمان را بگیرد.

منبع:نیمه تاریک ماه/ شهید مققانی به روایت همسر شهید/ سهیلا ازگلی/1395

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده