حاج آقا مصطفی تمام اهتمامش این بود که امام را حفظ کند تا موقعیت امام خدایی ناکرده به مخاطره نیافتد. چه از جهت سیاسی و چه از جهت جسمی.
نوید شاهد: روزگاری را که گفتن کلمه «خمینی» جرم بود و مجازات آن زندان. ترکیب پنج حرف ـ خ، م، ی، ن، ی ـ و نوشتن آن به شکل «خمینی» در تمام کتاب‌ها و روزنامه‌ها ممنوع بود. تنها کتابی که نام امام در آن نوشته شده بود توضیح المسائل محشّای آیت‌الله العظمی بروجردی بود که در کنار نام دیگر مراجع تقلید، اسم امام خمینی به صورت «خ‍....» نوشته می‌شد

برای فهم دقیق‌تر  واقعیت های تاریخی بخصوص مجاهدت های فرزند ارشد امام خمینی کافی است که خواننده گرامی فضای سیاسی ایران را در زمان رحلت مرحوم حاج آقا مصطفی یک بار مرور کند؛ روزگاری را که گفتن کلمه «خمینی» جرم بود و مجازات آن زندان. ترکیب پنج حرف ـ خ، م، ی، ن، ی ـ و نوشتن آن به شکل «خمینی» در تمام کتاب‌ها و روزنامه‌ها ممنوع بود. تنها کتابی که نام امام در آن نوشته شده بود توضیح المسائل محشّای آیت‌الله العظمی بروجردی بود که در کنار نام دیگر مراجع تقلید، اسم امام خمینی به صورت «خ‍....» نوشته می‌شد. قبل از ارتحال حاج آقا مصطفی هیچ واعظی اجازه نداشت حتی برای بیان مسائل شرعی نام امام را بر زبان جاری کند. نویسنده توانا استاد محمدرضا حکیمی وقتی آرزوهای بزرگ هنرمندان و متفکران و مصلحان نام‌آور جهان را در کتاب «آوای روزها» ترسیم می‌نمود، پس از ذکر آرزوهای حضرت امام خمینی ـ البته بدون ذکر نام و با گذاشتن چند نقطه به جای کلمه «خمینی» ـ مظلومیت و تنهایی او را با این عبارت زیبا و ماندگار بیان کرده بود: «به هر حال روح خدا تنها ماند و فریاد «من انصاری الی الله» او را «نحن انصار اللهی» برنیامد.» اینگونه سخن گفتن بدان جهت بود که اگر احیاناً از سوی رژیم ستم‌شاهی دستگیر شود و مورد بازخواست قرار گیرد با این توجیه که منظور داستان حضرت عیسی و حواریون او در قرآن کریم است، خود را از شکنجه و زندان برهاند. با فداکاری و شهادت فرزند امام جرات انقلابیون بیشتر و بیشتر شد و منشور انقلاب آبی آسمان انقلاب را نوید می داد. سی و شش سال از شهادت آیت الله سید مصطفی می گذد؛ آن روزها مفهوم کلام امام که فرمود: «فوت مصطفی از الطاف خفیه الهی بود»، برای کسی روشن نبود. زیرا مرگ عزیزترین عزیزان انسان مصیبتی جانکاه است، چگونه می‌توان از آن به لطف الهی تعبیر کرد؟ اکنون  که نزدیک به چهار دهه از آن واقعه می گذرد بازخوانی این کلام امام و یاد و خاطره های دوستان و شاگردان آن شهید در بازگویی مردانگی و لطافت روحی آن شهید در سی و شش خاطره خواندنی و تاریخی تدوین شده که از نظر می گذرد:

ساعت  به دینار

بعد از آزادی از زندان و تبعید حاج‌آقا مصطفی به ترکیه، ایشان در سال 1344 بهمراه حضرت امام (س) به نجف آمدند. دولت ترکیه به علت زیاد شدن اعتراضات جهانی به دولت ایران اعتراض کرد و بدون آنکه به امام گفته شود ، ایشان را از ترکیه به فرودگاه بغداد آوردند. آنگونه که حاج‌آقا مصطفی برای بنده تعریف می‌کرد، وقتی که به فرودگاه رسیدند حتی پول گرفتن تاکسی و آمدن به کاظمین را هم نداشتند. ایشان تعریف می‌کرد که: تاکسی سوار شدیم و آمدیم صحن کاظمین، من ساعتم را به راننده دادم و گفتم: می‌روم کرایه‌ات را برای شما می‌آورم. پول تاکسی هم آن زمان یک دینار بود. گفت: آمدم یکی از آقایان را دیدم و آنجا یک دینار از او گرفتم، به تاکسی دادم و ساعتم را پس گرفتم. از آنجا به یک مسافرخانه نزدیک حرم حضرت موسی‌بن‌جعفر رفتم و با نجف تماس گرفتم. مرحوم آقا شیخ نصرالله خلخالی که نماینده امام در نجف بود به کاظمین آمد و جایی را برای امام پیدا کردند. (آیت‌الله سید محمد موسوی بجنوردی، امید اسلام)

درس خصوصی

رابطه ما با حاج آقا مصطفی خیلی عمیق بود. حاج‌آقا مصطفی به همراه ما در کلاس‌های درس پدرمان شرکت می کرده‌اند  ایشان یکی دو ماه بعد از ورودش به نجف از پدر من درخواست کرد که یک درس خصوصی با پدرم داشته باشد. شب‌ها بعد از نماز مغرب و عشا درس خصوصی بود. چند نفر از فضلا بعلاوه ایشان و برادر بزرگ من در این درس شرکت می‌کردند که آن درس هفت سال طول کشید. هر درس هم حدود سه ساعت طول می‌کشید.  فقه معاملات می‌گفت، اما بحث عجیبی بود. خیلی درس پر فایده‌ای بود. حاج‌آقا مصطفی همیشه می‌گفت من از این درس بسیار بهره‌ می‌برم. (همان)

بار علمی بسیار در سن کم

 مرحوم پدرم می گفت که سنی که حاج‌آقا مصطفی دارد با وزن علمی فعلی‌شان نسبت به سید (حضرت امام) وزین‌تر است . گفتند که حاج‌آقا مصطفی فعلیتش الان از سن امام که در این سن بود بهتر است. ایشان می‌گفت که اگر آقا مصطفی بماند، یک اثر عظیمی در جهان اسلام می‌گذارد. چون کمتر کسی است که هم در فلسفه، هم در عرفان، هم در فقه، هم در اصول، هم در تفسیر، هم در رجال، هم در ادبیات، هم در شعر، هم در تاریخ سرآمد باشد. در حافظه، خدای حافظه بود. اصلاً مجموعه‌ای عجیب بود. کم می‌شود کسی در این سن باشد و این مقدار اطلاعات علوم مختلف را داشته باشد. لذا وقتی با بزرگان بحث می‌کرد معمولاً همه را مغلوب می‌‌کرد. بیان بسیار خوب، حافظه فوق‌العاده، و استعداد عجیب و غریبی داشت. (همان)

شیدای راه پدر

مرحوم حاج آقا مصطفی دست پرورده و امیدی برای امام بود که در دوران پر تلاطم حیات سیاسی حضرت امام و در دوران شکوفایی علمی حضرت امام و پیوند خورده با سرنوشت مبارزاتی آن حضرت هم رشد کرد و هم به تعالی و تکامل رسید و هم به سرانجام بسیار شکوهمند و موفقی نائل شد. آنچه مسلم است ایشان یکی از استعدادهای فوق درخشان بود. فوق‌العاده تیزهوش بود. حافظه بسیار قوی داشت و در محیطی آزاد پرورش یافت. در محیطی که اختناقی وجود نداشت. با آزادی و آرامش ویژه‌ای رشد کرد از یک طرف استعداد فوق‌العاده درخشان و از طرف دیگر زمینه تربیتی و پرورشی متناسب با شأن خودش این مجال را برایش فراهم کرد که به شایستگی رشد کند و به تکامل برسد. از معدود استعدادهایی بود که به سرعت مراحل تکاملی دانش را طی نمود. در دوران تحصیل، تدریس هم می‌کرد. هم مدرس قابلی بود و هم آموزنده و طلبه موفق. البته درکنارش مراحل لازم تکاملی و تهذیب نفس و پرورش معنوی را هم به آن توجه و عنایت داشت. انسان کوشایی بود، و بدرستی موقعیت خودش و نهادی که در آن قرار گرفته بود را درک می‌کرد. نهاد روحانیت، نهاد حوزه علمیه و مهم‌تر از همه انتسابش به یکی از استوانه‌ها و شخصیت‌های برجسته علمی حوزه یعنی پدر بزرگوارش بود. بدنبال آغاز حرکت مبارزاتی حضرت امام بعد از رحلت مرحوم آقای بروجردی و وقایع پس از پانزده خرداد مرحوم حاج آقا مصطفی در کوران مبارزاتی قرار گرفت و به عنوان یک بازو و سپر نیرومند در کنار پدرش نقش ایفا می‌کرد به شایستگی راه پدر را درک کرد و به عنوان یک سرباز فداکار و نیروی آماده  به خدمت در کنارپدر رسالتش را دنبال کرد. (حجت الاسلام و المسلمین سید محمود دعایی، امید اسلام)

جایگزین در بیت

 بعد از بازداشت امام در پانزده خرداد و دوران حصر ایشان رسالت نگهبانی و نگهداری از جایگاه ویژه پدر و حفظ کیان پدر تلاش کرد و به عنوان نیروی جایگزین در بیت امام آماده پذیرایی از مراجعین شد که در همان مراحل بود که من اولین بار با ایشان آشنا شدم. طلبه نوجوانی بودم که از شهرستان برای ادامه تحصیل به قم آمدم. مرحوم حاج‌آقا مصطفی در کنار پدر به عنوان یک نیروی فداکار و از خود گذشته شیدای راه پدر نقش خودش را دنبال می‌کرد که در جریان کاپیتولاسیون پیش آمد و سرانجام حضرت امام را دستگیر و تبعید کردند. بعد از آن ایشان برای دفاع از راه پدر و اعتراض به حرکت زشت رژیم حضور قوی و نیرومندی در قم داشت. (همان)

پایگاهی برای ادامه راه پدر

در صحن حضرت معصومه(س) اجتماعی با شکوه از مردم علاقه‌‌مند به امام حضور داشتند، سخنرانی کرد و آنها را به مقاومت و ایستادگی تشویق کرد و بعد به منزل مرحوم آقای نجفی مرعشی به عنوان پایگاهی برای ادامه راه پدر مراجعه کرد و آنجا را در واقع برای انجام رسالتش انتخاب کرد. سرانجام رژیم ناگزیر شد ایشان را بازداشت و زندانی کند. از خاطرات بسیار خوشی که هم ایشان و هم مرحوم فروهر نقل می‌کردند، خاطراتی بود که در زندان قزل قلعه، با زندانیان سیاسی داشت. وقتی ایشان وارد زندان شد زندانیان سیاسی سابقه دار و باشخصیت، ایشان را به مانند شمعی در آغوش گرفتند و با احترام و عزت از ایشان استقبال کردند. وقتی از زندان آزاد شد از دلاوری و جوانمردی یاران زندانی به‌خصوص مرحوم آقای فروهر به زیبایی یاد می‌کرد. (همان)


خاطره ای از ترکیه

امام از خاطرات خود در ترکیه برای ما چیزی تعریف نکردند و ما هم هیچوقت سؤال نکردیم. فقط ما از قول شهید حاج آقا مصطفی نقل می‏کنیم. ایشان فرمودند یک روز امام به من فرمودند که: مصطفی این پرده را بزن بالا، این پنجره را هم باز کن تا یک قدری هوا بیاید، یک قدری هم به این اتاق آفتاب بتابد. ایشان می‏فرمود که من بلند شدم و پرده را بالا زدم و پنجره را باز کردم که هوا وارد اتاق بشود یک مرتبه دیدم مأموری که آنجا مواظب ما بود با عصبانیت وارد شد و درب را بست، پرده را هم انداخت و بعد رو کرد به ما و گفت: شما حق ندارید از هوای آزاد و از نور آفتاب استفاده بکنید، ممنوع است، درب را بست و پرده را هم انداخت. رفتار امام بسیار متین و یکنواخت بود در حرف زدن هم خیلی ساکت بودند و در مواقع ضرورت و لزوم حرف می‏زدند. حالا بنشینند و قصه بگویند که به من چه گذشت و توی راه چگونه بود، این روحیه را نداشتند. ما پاریس که می‏رفتیم من به امام عرض کردم که اینجا خلبان و کمک خلبان و مهندس پرواز عرب و عراقی هستند شما اگر مایلید می‏توانید تشریف ببرید به کابین هواپیما و مناظری که دارد ببینید. امام فرمودند که نه من هنگام پرواز به ترکیه، رفتم و در کابین خلبان نشستم.در مسیر سفر به فرانسه فقط یک جا ایشان نگاه کردند، یک دریایی دیدند. پرسیدند این دریا کجاست، گفتم آقا ما که قبلاً نیامدیم و نمی‏دانم دریای کجاست. ایشان فرمودند به نظرم دریای ترکیه باشد.(کتاب خاطرات حجت الاسلام فردوسی پور)

بحث اشتغال و برائت در مجلس ولیمه عروسی

از من خواسته شده که خاطراتی از مرحوم آیت‌الله حاج آقا مصطفی خمینی قدس‌سره بنویسم. خاطرات اینجانب از مرحوم آیت‌الله حاج سید مصطفی خمینی(ره) اغلب خاطراتی فامیلی است، زیرا ایشان داماد دائی بزرگ ما یعنی مرحوم آیت‌الله حاج شیخ مرتضی حائری پسر بزرگ  مؤسس حوزه علمیه قم آیت‌الله معظّم حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی اعلی الله مقامهما بودند. اینجانب متولد سال  1324  هجری شمسی هستم و بنابراین سالی که حاج آقا مصطفی از قم به همراه پدر بزرگوارشان به ترکیه وازآنجا به نجف اشرف تبعید شدند حدود 19 ساله بوده‌ام و می‌تواند خاطراتی از دوران قم در ذهنم وجود داشته باشد، که چنین نیز هست. اما من ترجیح می‌دهم خاطره‌ای برای نمونه عرض کنم که برای خوانندگان مفید فایده علمی واخلاقی باشد. مرحوم دائی بزرگ ما دودختر داشتند، دختر بزرگشان همسر حاج آقا مصطفی وعروس امام خمینی(قدس سره) بودند ودختر کوچکترشان همسر آسید عبدالباقی طباطبائی فرزند علامه طباطبائی(ره) بودند. سنت معمول در خانواده‌های مذهبی  چنین بود که پس از وقوع امر خیر ازدواج به مبارکی وصلت، ولیمه‌ای تحت عنوان «پای گشا» در منزل ابوالزوجه ترتیب داده می‌شد وحکمت آن چنین بود که بستگان نزدیک طرفین دعوت می‌شدند تا با فامیل‌های سببی جدید آشنا شوند. مرحوم آیت‌الله حاج آقا مرتضی حائری عمل به سنت کرده، ولیمه شامی در نهایت سادگی تدارک دیده بودند (در حدود سالهای 1341). کبار میهمانان جلسه عبارت بودند از:

1ـ امام خمینی (س) پدر داماد بزرگ

2ـ علامه سید محمد حسین طباطبائی(صاحب المیزان) پدر داماد جدید

3ـ آیت‌الله سید محمد محقق داماد (داماد حاج شیخ عبدالکریم وشوهر خواهر آیت‌الله حاج آقا مرتضی) والد اینجانب.

4ـ آیت‌الله حاج شیخ احمد غروی سبط مرحوم شیخ مؤسس (پسر خاله اینجانب)

5ـ آیت‌الله حاج آقا مصطفی داماد بزرگ

6ـ آقا سید عبدالباقی(مهندس فنی) داماد جدید

7ـ حاج میرزا عباس هدایتی همسایه دیوار بدیوار منزل میزبان.

میزبان محترم انجام پذیرائی را به جوانان سپرده وبه احترام ضیوف مکرّم در جلسه حضور کامل داشتند ولحظه‌ای غفلت و غیبت نمی‌کردند.  فرزندان جوان خانواده نیز درجلسه  مدعوبودند. اینجانب که آنروز طلبه جوانی بودم ومقطع تحصیلی سطوح عالیه در حوزه علمیه را طی می‌کردم یکی از جوانان حاضر و به علت شور جوانی همواره مشتاق بودم درچنین جلساتی که با حضور نوادری از عالمان دوران وفحول تفکر اسلامی گهگاه در محافل خانوادگی ما رخ می‌دهد، مباحثی علمی مطرح شود وبزرگان در دوسو قرارگیرند و مخالف و موافق درگیر بحث شوند. اگر چنین می‌شد (که اکثراً چنان می‌شد) من سعی می‌کردم دقیقاً گوش بدهم وفراگیری کامل داشته باشم. اگر توضیحی می‌خواستم با پدرم و یا سایر اقربا بالاخص برادر بزرگتراز خودم  مطرح می‌کردم. برخی محافل واقعاً از چندین جلسه درس برای من در آن سنین بیشتر مفید فایده بود. در جلسه ضیافت آن شب، مرحوم آیت‌الله حاج آقا مرتضی حائری به توصیه احادیث ماثوره همسایه همجوارمنزلشان را بنام حاج میرزا عباس هدایتی که یکی از کسبه محترم بازار قم بودبه میهمانی خود دعوت کرده بودند.این مرد محترم که از متدینین بازاربود وقتی جمع حاضررا دید گوئی فرصت را غنیمت شمرد ومسئله‌ای که برای شخص خودش پیش آمده بود از جمع حاضر بدون آنکه شخص خاصی را مخاطب قراردهد سئوال کرد. مسأله مطروحه توسط این مرد محترم موجب در گرفتن بحثی گرم وجالب شدکه دقیقا صحنه بحث را به خاطر دارم. وی مسأله را چنین مطرح کرد:

من در مغازه خواروبارفروشی‌ام ترازوئی دارم که با آن اجناس را  یعنی برنج، چای، نخود، لوبیا و و و و به مشتریان می‌فروشم. سالهاست که با وزنه‌هائی که دارم توزین می‌کردم. اخیراً متوجه شده‌ام که زیر یکی از آن وزنه‌ها سوراخی پیدا شده که من نمی‌دانم از چه زمانی چنین شده و به علت آن سوراخ طبعاً وزنه سبکتر شده و بنابراین به همان مقدار کم فروشی کرده‌ام وعلی القاعده در مقابل خریداران مسئول و مدیونم. سئوال وی از حضار جلسه آن بود که تکلیف شرعی من چیست و چگونه ذمه خود را بری سازم؟ او سئوال خود را مطرح کرد و ساکت منتظر پاسخ شد.

مرحوم محقق داماد که در حال سیگار کشیدن وسکوت کرده بود وگویا برای پاسخ فکر می‌کرد. امام خمینی(س) سکوت را شکستند و پاسخی فرمودند. و در توضیح نظرشان بیاناتی ابراز داشتند. مرحوم محقق داماد در این لحظه آخرین پک را به سیگار زدند وپس از خاموش کردن آن، نظر مخالف خود را ابراز داشتند. اینجانب در مقام بیان تفصیلی مسأله نیستم اجمالاً اختلاف بر سر این  بود که آیا مسأله مجرای برائت است یا اشتغال؟

مرحوم حاج آقا مصطفی که آنروزها از فضلای حوزه شناخته می‌شدند، به سبک مباحثات حوزوی به میان بحث آمدند وجانب والد معظم را گرفتند و در دفاع از آن نظریه، سخنانی نسبتاً مفصل بیان فرمودند. مرحوم محقق داماد سکوت کردند و سخنان ایشان را استماع فرمودند و پس از آن مطالب خود را ادامه دادند. باردیگر مرحوم حاج آقا مصطفی به پیروی از سبک حوزوی مطالب خود را دنبال و بر نظریه خویش اصرار ورزیدند که با اشاره چشم و امر پدر بزرگوارشان مبنی بر ترجیح سکوت واستماع نظر مقابل ساکت شدند. (آیت‏ الله سید مصطفی محقق داماد، امید اسلام)

 در مسیر شط فرات

سال 1347، بعد از مشرف شدن به نجف، خدمت امام و مرحوم حاج آقا مصطفی رسیدیم. بعد از آن دیگر در خدمت آن دو بزرگوار بودیم. بعدازظهرها در درس اصول ایشان شرکت می‌کردیم. درس تفسیر هم داشتند که شرکت می‌کردیم. ایشان تا سال 56 تدریس داشتند درس اخلاق را هم در لابلای درسها می‌گفت. ایشان عملاً به ما درس اخلاق می‌آموخت. در سال چند مرتبه پیاده از نجف به کربلا مشرف می‌شدیم در ایام زیارتی مخصوص امام حسین(ع) زیارت اربعین  و عرفه، در طول سال بصورت جمعی و کاروانی راه می‌افتادیم، مرحوم حاج آقا مصطفی هم می‌آمدند. در مسیر راه از سمت شط فرات می‌رفتیم، که راه دورتر بود، اما عمران و آبادی بود و آب داشت، چند روزی تو راه بودیم. راه معمول بین نجف و کربلا 78 کیلومتر است. در آن زمان بیابان و خشک لم یزرع بود. نمی‌شد در آن هوای گرم حرکت کرد. لذا از سمت کوفه می‌رفتیم. مرحوم حاج آقا مصطفی در مسیر راه، جاهایی که استراحت می‌کردیم معمولاًً برای سرگرم کردن رفقا یا مسابقاتی ترتیب می‌داد و یا طرح مسئله‌ای می‌کرد و یا مشکلی را مطرح می‌کرد. یکی از مواردی که ایشان بر روی آن بسیار حساس بود و همه ماها می‌دانستیم مسئله آلوده شدن جلسات به گناه غیبت بود. به محض اینکه ایشان احساس می‌کرد که می‌خواهد از کسی غیبت شود، حرف را عوض می‌کرد. (آیت الله محمد رضا رحمت، سالهای نجف21-84)

 چه کسی اعلم است؟

علاقه امام در پاسخی که در درس به ایشان می‌داد مشخص می‌شد که علاقه‌ای همراه با احترام نسبت به ایشان است. مرحوم حاج آقا مصطفی می‌فرمود که من سه جور سوال از امام می‌پرسم. یک وقت است که خودم مطلب امام را متوجه نشدم اشکال دارم و سوال می‌کنم که امام توضیح بدهد و مطلب را بگیرم. یک وقت نگاه می‌کنم می‌بینم که مستمعین، فضلا و علمایی که در جلسه هستند، مطلب امام را نگرفتند و من اشکال می‌کنم که امام توضیح بیشتری بدهد که دیگران متوجه شوند. سوم می‌گفت که من احساس می‌کنم که امام در این بحث مطلب علمی دارد و جا دارد که بیشتر بحث شود و باید امام را گرمش کنم که امام توضیحات جامع بدهد. امام وقتی بحث علمی را شروع می‌کرد ، دیگر کسی حریف ایشان نمی‌شد. لذا مرحوم حاج آقا مصطفی اشکال می‌کرد امام جواب می‌داد و دوباره اشکال می‌کرد. امام که شروع می‌کرد به مطلب گفتن آن وقت حاج آقا مصطفی خوشحال می‌شد که امام را سرحال آورده است. مرحوم آقا شیخ مجتبی لنکرانی که از فضلای بزرگ نجف بود و بی‌ریا و بی‌تکبر بود، کسی بود که هم مباحثه مرحوم آقای خویی و آیت‌الله میلانی بود اما در عین حال مکاسب درس می‌داد، حتی درس خارج هم مشغول نشد و بعد از مرحوم آیت‌الله حکیم بعضی از طلبه‌ها برای جریان مرجعیت رفته بودند خدمت ایشان و ایشان هم خیلی شوخ بود. از ایشان سوال کردند که آقا به نظر شما از بین آقایانی که هستند چه کسی اعلم است. آن زمان مرحوم آیت‌الله شاهرودی بود، آیت‌الله خویی و دیگران بودند خب حضرت امام هم  که بودند. مرحوم آقای لنکرانی فرموده بود که من با آقای خویی و آقای میلانی هم مباحثه بودم. آقای میلانی از ماها بهتر می‌فهمید. آقای خویی هم حاضر جواب بود. و من هم که ... (به سبک خودش شوخی کرد) بعد هم سوال کردند که حاج آقا روح‌الله چطور؟ با این تعبیر آقا شیخ مجتبی لنکرانی که خبره کار بود گفت: اگر حاج آقا روح‌الله با ابزار علمی به میدان بیاید هیچکس حریفش نمی‌شود. از جهت علمی سرآمد همه بود و کسی نمی‌تواند در مقابل امام استقامت کند. مرحوم حاج آقا مصطفی می‌گفت می‌بینیم که امام مطلب گفتنی دارد، گرمش می‌کنم که مطالب را بگوید. حضرت امام در عین حال که از جهت علمی و شخصیتی بزرگ بودند از جهت عاطفی بسیار رئوف و مهربان بود. امام خیلی عطوف بود مخصوصاً نسبت به کسانی که در ارتباط با امام بودند بسیار عنایت داشت. نسبت به حاج آقا مصطفی عنایت خیلی خاصی داشت. (همان)

اهتمام به پدر

حاج آقا مصطفی تمام اهتمامش این بود که امام را حفظ کند تا موقعیت امام خدایی ناکرده به مخاطره نیافتد. چه از جهت سیاسی و چه از جهت جسمی. مرحوم حاج احمد آقا در اواخر عمر چقدر نسبت به امام رسیدگی می‌کرد و مواظبت می‌کرد، حاج آقا مصطفی همان نقش را در دوران تبعید به ترکیه و عراق به خوبی بازی می‌کرد و خیلی مواظب امام بود. (همان)

مشاوره های دوستانه

 سالی پنج مرتبه با مرحوم حاج‌آقا مصطفی پیاده به کربلا می‌رفتیم. از نجف تا کربلا حدود 80 کیلومتر بود. دو شب تو راه بودیم. به زیارت کربلا، زیارت کاظمین و سامرا می‌رفتیم. با هم عمره به حج رفتیم. زیارت حضرت زینب(ع) می‌رفتیم. خیلی ما با هم مأنوس بودیم. هم مشرب بودیم. در مسائل نجف من مشاور ایشان بودم. چون من بچه نجف بودم از تمام جزئیات آن شهر آگاه بودم و ایشان چون آگاهی زیادی از نجف نداشت ما برای ایشان می‌گفتیم. مشاور خوبی برای هم بودیم. (آیت‌الله سید محمد موسوی بجنوردی،سالهای نجف ج 2،ص3)

 امام : به هیچی فکر نمی‌کنم

معمولاً امام ساعت ده می‌آمدند مسجد شیخ درس می‌دادند، بعد برمی‌گشتند به منزل، مرحوم حاج آقا مصطفی می‌آمد بیرونی می‌نشست گاهی چند دقیقه‌ای می‌رفت اندرونی و دوباره می‌آمد بیرونی و اگر کسی سوالی داشت مطرح می‌کرد. مرحوم حاج آقا مصطفی فرمود که یک روز وارد شدم دیدم امام پشت پنجره اتاق نشسته و به حیاط نگاه می‌کند. حیاط منزل امام  25 متر بیشتر نبود. گفت: عرض کردم آقا به چی فکر می‌کنید. امام فرمود به هیچی فکر نمی‌کنم. مرحوم حاج آقا مصطفی گفت: آخه مگر می‌شود آدم به هیچ چیز فکر نکند؟! امام فرمود بله. من فکرم دست خودم است و هر وقت خواستم فکر می‌کنم و فکر خوب می‌کنم. ماها این را اصلاً متوجه نمی‌شویم. یکی از علمای بزرگ می‌فرمود من 25 سال زحمت کشیدم تازه یک ربع ساعت می‌توانم به هیچ چیز فکر نکنم. امام می‌فرمود من فکرم دست خودم هست. هر وقت می‌خوام فکر می‌کنم. حالا چه قدرتی است و چقدر برای آن زحمت کشید، مسئله‌ای قابل توجه است. حضور قلب یعنی همین. (همان)


پیشنهادی برای ادامه مبارزات

با پیشنهاد ایشان از امواج رادیویی موجود در عراق استفاده شده و سرانجام در مرحله تکاملی‌اش تأسیس موج رادیویی صدای روحانیت مبارز ایران را به همراه داشت که تداوم پیدا کرد و اثرات خوبی را به دنبال داشت. (حجت الاسلام و المسلمین سید محمود دعایی، پیشین)

اتفاقی تعیین کننده

 یکی از بهره‌ها و اثرات وجودی مرحوم آقا مصطفی در کنار پدر حادثه‌ای بود که اتفاق افتاد و مقرر بود که خداوند ایشان را از امام بگیرد. به دنبال این اتفاق بسیار ناگوار و تلخ (و بعداً معلوم شد تعیین کننده) یک بعد از ابعاد شخصیتی و معنوی و عرفانی حضرت امام بروز کرد. و آن مسئله نحوه برخورد با یک مصیبت بزرگ بود، تسلیم شدن در برابر یک امر دردناک. به اعتقاد من اگر این حادثه اتفاق نمی‌افتاد ما پی به عظمت روحی و عظمت مقام رضا و تسلیم امام در برابر مشیت الهی نمی‌بردیم. سنگینی غم این درد و حادثه به عظمت نقش تعیین کننده حاج‌آقا مصطفی در کنار حضرت امام برمی‌گردد. حضرت امام در دوران تبعید یک مونس را درک کرد. (همان)

خواب راحت

ایشان از نظر جسمی ناراحتی ریوی داشت. تقریباً آسم داشت. وقتی به کربلا می‌رفتیم شبها که می‌خواست استراحت کند شب‌های زمستان و سرد ایشان داخل چادر که همه خوابیده بودند نمی‌خوابید. معمولاً رختخوابش را بیرون چادر می‌انداختند، منتها یکی دو تا پتو بیشتر می‌انداخت تا نفسش راحت باشد. (آیت الله محمد رضا رحمت،پیشین)

پیاده در راه کربلا

 یکی از مواردی که می‌توان گفت استقامت ایشان بود. ایشان از جهت وزنی، وزن سنگینی داشتند. پیاده که به کربلا می‌رفتیم پاهایشان تاول می‌زد. بنده هم معمولاً دکتر سرخود بودم. در اینگونه موارد وسایلی داشتیم و درمان سرپایی می‌کردیم. یک شب که برای اربعین به کربلا می‌رفتیم، روزها چون گرم بود، شب‌ها حرکت می‌کردیم، سه چهار روز طول می‌کشید که استراحت مان بیشتر از رفتن ما بود. مرحوم حاج آقا مصطفی کف پایشان سرتاسر تاول زده بود. روی تاول راه رفتن بسیار سخت است مخصوصاً با وزن سنگین. من به اتفاق یکی از دوستان عصایی داشتیم که پشت کمر ایشان گرفته بودیم ایشان تکیه می‌داد و یواش یواش راه می‌رفت. یکی از دوستان می‌گفت که حاج آقا اینجوری می‌خواهی بروی به اربعین نمی‌رسیم به چهل و هشتم می‌رسیم؛ یعنی شهادت امام مجتبی(ع). یک وقت دیدیم مرحوم حاج آقا مصطفی شروع کرد به راه رفتن. آنچنان سرعت گرفت که من و آن رفیقم می‌دویدیم به دنبال ایشان که به ایشان برسیم اما نمی‌توانستیم. یعنی روی آن پاهای تاول زده ایشان شروع کرد به حرکت و  با سرعت می‌رفت. (همان)

جوانمرد

 ایشان انسانی جوانمرد است. در آخرین مرتبه دستگیری من (در عراق) حاج آقا مصطفی خواب دیده بود که از زندان آزاد شده‌ام و مرا خدمت پدر بزرگوارش برده، جورابهای مرا درآورده و پاهایم را به ایشان نشان داده است. آن مرحوم خواب را برای حضرت امام (س) نقل کرده بود و خواستار پیگیری جهت آزادی ما شده بود؛ لذا پس از آزادی که خدمت ایشان (حضرت امام) رسیدم، دیدم آن بزرگوار سؤالاتی می‌پرسند، البته خبر نداشتم که حضرت امام (س) از خواب حاج آقا مصطفی اطلاع دارند، بعداً فهمیدم مبنای سؤالهای آن بزرگوار خواب حاج آقا مصطفی بوده است، و من هم از آن شکنجه‌هایی که در زندان بود مطالبی را به حضرت امام (س) گفتم. (همان)

آخرین دیدار

  آخرین دیدارم با حاج آقا مصطفی را به خاطر دارم و آن این که  در مجلس ختم مرحوم آقا سید جعفر مرعشی در مسجد شیخ انصاری با هم بودیم،.پس از خاتمه مجلس، با هم بیرون آمدیم و من آخرین نفری بودم که از ایشان جدا شدم. صبح روز بعد بنا بود جنازه فرزند آقای لایینی از مدرسة بهبهانی تشییع شود، لذا درس تعطیل بود، وقتی برای تشییع جنازه رفتم، دیدم جلو مدرسه شلوغ است. یکی از دوستان به نام شیخ رمضان علی اصفهانی گفت: حال حاج آقا مصطفی به هم خورده است و رفقا در بیمارستان منتظر شما هستند. سریع به سوی بیمارستان رفتم. دیدم آقای بجنوردی با سیدی بنام رضوی، نشسته‌اند؛ گفتند: آیا حضرت امام خبر دارد؟ و من هم سراغ حاج آقا مصطفی را گرفتم، گفتند: در پزشکی قانونی است. وقتی به آنجا رفتم، دیدم که آثاری از حیات در ایشان نیست. وقتی ایشان را در تابوت گذاشتیم، دیدم پای چپ آن مرحوم کبود شده بود، فقط شست پا زرد بود، برخی رگهای پای راست و پیشانی ایشان نیز در حال کبود شدن بود؛ بر این اساس ما به شهادت آن مرحوم یقین کردیم. همچنین آقا سید علی شاهرودی فرزند آیت‌الله شاهرودی (ره) که ایشان را غسل می‌داد، گفته بود  رگ پشت کمر پهلوی ستون فقرات هم کبود شده بود. (همان)

 فضیلت زیارت با پای پیاده

 یکی از رسوم در شهرهای عراق آن است که ایام زیارتی مخصوص امام حسین(ع) مستحب می‌دانند که پیاده به کربلا بروند. فضیلت زیادی برای آن قائل هستند. به ویژه در ایام نیمه شعبان، ایام عرفه و عید قربان. دو سه روز راه است. در نجف گروه ما که با هم رفیق بودیم و در واقع دوروبری‌های امام محسوب می‌شدیم قرار می‌گذاشتیم و در این مناسبت‌ها از نجف پیاده راهی کربلا می‌شدیم. معمولاً سه روز تو راه بودیم. در این پیاده‌روی‌ها یکی از افتخارات مان بود که حاج آقا مصطفی با گروه ما بود. ایشان بزرگ ما بودند. و احترام ایشان از هر جهت بر ما لازم بود. این پیاده روی‌ها، حرکت شبانه در نخلستان‌ها و گفت و گپ‌های بین راه رفاقت مان را بیشتر و بیشتر کرد. این دوستی تا زمان شهادت ایشان ادامه پیدا کرد. که آن زمان بنده در ایران بودم. سالهایی بود که هرگز فراموش نمی‌کنم.(حجت الاسلام والمسلمین سید تقی درچه‌ای، در وادی عشق)

 مرد شعر و ادب

از باب نمونه دیوان کمپانی را گفتید، عرض کنم؛ در نخلستان که می‌رفتیم، خب بیکار بودیم. از محسنات حاج آقا مصطفی این بود که پابرهنه به این سفر می‌آمد. حتی جوراب هم نمی‌پوشید. حالا نمی‌دانم نذر کرده بود و یا عقیده‌اش اینگونه بود. به هر صورت دیوان کمپانی دستشان بود و می‌گشتند و یک شعر ناب و یا غزلی پیدا می‌کرد و  به شکل آواز می‌خواند. از خودم که عرض کنم بنده صدای خوبی داشتم. در این سفرهای پیاده روی گاه گاهی غزلی را پیدا می‌کرد و صدا می‌زد آقای درچه‌ای یک شعری پیدا کردم الان زمان مناسبی است و  شما این را بخوان. من هم با صدای بلند می‌خواندم. ایشان هم اظهار لذت می‌کرد، به گونه‌ای که مشوق ما بود. (همان)

خاطره‌ای از یک سفر

بنده کمی طبع شعر دارم. شعری گفته بودم؛ غزل بود. غزل خودم را با آواز خواندم. ایشان گوش کردند و سپس تحسین کردند. گفتند: خیلی قشنگ خواندی. گفتند: شعر مال کیه؟ گفتم: خودم سرودم. گفتند مگر شما شعر هم می‌گویی؟ گفتم گاهی وقتها معر می‌گوییم و اسمش را شعر می‌گذاریم. گفتند که ما شعر دزد دیده بودیم، اما مثل تو ندیده بودیم. این شعر مال شما نیست! مال یک آقای است به نام فلانی.(که اسمش الان یادم نیست). گفتم بابا شعر مال منه؛ سپس گفتم من زحمت کشیدم اونو گفتم! خلاصه ما یک مقدار تو فکر رفتم. فقط تو دفترچه خودم بود! دست کسی نیافتاده بود. از ما که این شعر متعلق به منه و از ایشان که خیر این شعر متعلق به کس دیگری است! همینطور که کنار هم می‌‌آمدیم خیلی جلوتر آمدیم. ایشان زد به شانه من و گفتند: آقای درچه‌ای نگران نباش این شعر مال خودته فکر کردم که شوخی می‌کند بلافاصله گفتم اگر راست می‌گویی از حفظ بخوان. از نه بند شعر، هشت بند آن را از حفظ خواند. ما گفتیم بابا عجب رودست خوردیم. چه جوری شده...؟! من یکبار شعر را خواندم ، ایشان چقدر حافظه قوی دارد که با یکبار خواندن من آنرا حفظ شده البته ایشان در ادامه راه دوباره به شانه من زد و گفت که داشت منو اذیت می‌کرد. ایشان به همه اطلاعاتش مسلط بود. ارتباط ایشان با همه خیلی مهربانانه و خونگرم بود. (همان)

حال خوش مصطفی

آقا مصطفی با آقای نظام پسر آقای الهی قمشه‌ای خیلی رفیق بود. در مشهد و در سفرهای بعد در مسجد گوهر شاد آقا نظام دعای کمیل را با صوت می‌خواند و آقا مصطفی هم می‌نشست و گوش می‌داد و یا ایشان را همراهی می‌کرد. در حالات زیارت هم آقا مصطفی حالات خوشی داشت. در گعده‌ها و نشست‌ها فوق‌العاده بود. در حالت توجه و دعا واقعاً به ایشان غبطه می‌خوردم. (آیت‌الله علی اصغر مروارید،امید اسلام)

 بر فراز گلدسته حرم

خاطره دیگری منزل حاج اشرف کاشانی که آن موقع از منبری‌های معروف بود دارم. ایشان خیلی با انقلاب کاری نداشت. قبل شروع نهضت در سالهای 26 یا 27 بود که ارتباط خوبی با حاج آقا مصطفی داشت می‌گفت: یک شب من بیدار شدم دیدم آقا مصطفی جلوی آینه ایستاده و خطاب به خودش می‌گوید: مصطفی عالَمَی است، قیامتی است مواظب باش! البته او تعبیراتی می‌کرد که گفتنی نیست مثلاً او به خودش می‌گفت فلان فلان شده مواظب باش، قیامتی هست و...! در عین حال خیلی با نشاط بود. به نظرم این را از خودش شنیدم که می‌گفت یکبار رفتیم در حرم حضرت معصومه. رفتیم روی گلدسته و نشستم دور گلدسته و پاهایم را آویزان کردم. تصادفاً خانم و آقای خمینی هم آنجا را می‌دیدند خانم گفتند که مبینی آن بچه را؟ آقا فرموده بودند بله او مصطفی است! خیلی عجیب است که آن ارتفاع گلدسته را بتواند بالا برود و ... خیلی حالات جالبی داشت. (همان)

ماجرای درشکه

ما با هم خیلی رفیق بودیم. یک سفر به همدان رفتیم. احتمال می‌دهم در آن سفر آقای خمینی هم حضور داشتند؛ آخوند ملا علی که از علمای فاضل بود هم با ما بودند. با آقا مصطفی تصمیم گرفتیم به استخری که در همدان هست و برق آن شهر هم از آنجا تولید می‌شود و یک جای تفریحی قشنگی است، برویم. درشکه‌ای اجاره کردیم و داشتیم می‌رفتیم. وسط راه آقا مصطفی گفت که بچه‌ها آرام آرام از درشکه پیاده شوید طوری که درشکه‌چی نفهمد. بگذارید تاآن بالا برود و ببیند که ما نیستیم! همینگونه هم شد ما یکی یکی پیاده شدیم. درشکه‌چی هم رفت و رفت و به بالا رسید. وقتی به درشکه نگاه کرد دید هیچکس نیست. این همه زحمت کشید... اما اخلاق آقا مصطفی این بود که بعد می‌رفت درشکه چی را می‌دید و قیمتی هم که طی کرده بود را پرداخت می‌کرد. چیزی هم علاوه برآن به او می‌داد که راضی باشد. اغلب کارهایش با حال و با صفا بود. در قم هم کوه خضری است. که افراد برای تفریح و استراحت به آنجا می‌روند؛ ما بعضی شبهای تعطیل به آنجا می‌رفتیم. خیلی خوش مشرب بود. حالات عبادات و تهجدش نمونه بود. (همان)

 بی اعتنا به دنیا

ایشان به مسائل دنیایی بسیار بی اعتنا بود. در سفر به مکّه با ایشان بودم. چیزی که برای من خیلی جالب بود اینکه به هنگام برگشت تمام اثاث را در فرودگاه به حال خود رها کردند و آمدند. خب ما سوغاتی خریده بودیم و چیزهایی خرید کردیم نگران بار و اثاثیه مان بودیم که مثلاً گم نشود. حتی یادم می‌آید آقای ستاری که همراه ایشان بود گفت که یکی از ساک‌های خیلی بزرگ ایشان که اغلب وسایل ایشان در آن بود مفقود شد. اما ایشان کاملاً بی خیال بودند و انگار نه انگار که وسیله‌ای دارند. حاج آقا مصطفی به مسائل دنیایی بی اعتنایی خاصی داشتند. (حجت الاسلام والمسلمین محمد طاووسی بجنوردی، پیشین)

 سفری به مکه

آن سالی که با ایشان در مکّه بودیم، برخی از دوستان هم با ما بودند. عده‌ای از دوستان هم از ایران آمده بودند، تا ایشان را ببینند. آن روزها وقتی وارد مسجد الحرام می‌شدیم راههایی داشت که سنگفرش بود و منتهی می‌شد به دور کعبه که حاجی‌ها می‌چرخیدند.آن وسط‌ها به شکل مثلث بود که پر از سنگریزه بود. البته الآن همه جا سنگفرش است. در یکی از این زاویه‌ها ایشان نشسته بود و استراحت می‌کرد و ما رفقا دور ایشان نشسته بودیم. و از محفل گرم ایشان استفاده می‌کردیم. در همین حین یکی از رفقا که همراه ما بود و آشنا بود وارد شد. مثل اینکه نماز هم نخوانده بود. نشست خدمت حاج آقا مصطفی و رو به ایشان کرد و سوال کرد حاج آقا مصطفی قبله کدام طرف است؟ همه شروع کردیم به خندیدن و حاج آقا مصطفی هم با خنده فرمود: قبله به این بزرگی را نمی بینی؟! شاید جمال و جلوه خدایی حاج آقا مصطفی بود که ایشان را دچار چنین حالتی کرد، که قبله را گم کرده بود. (همان)

خاطره ای دیگر

خاطره‌ای بسیار آموزنده از پیاده روی با صفایی که از نجف به کربلا داشتیم دارم که در واقع درسی برای گروه مان بود. در آن زمان مرسوم بود که روحانیون و مردم در مراسم مختلف ( نیمه شعبان، اربعین، عاشورا...) پیاده به کربلا می‌رفتند. این پیاده روی دو گونه بود یکی از راه خشکی و آسفالتی می‌رفتند. از نجف تا کربلا 75 کیلومتر بود و سه ساعته می‌رفتند. مسیر دیگر هم از کناره شط بود که راه طولانی تری بود. دو سه شهر در مسیر بود. ما با حاج آقا مصطفی به سمت کربلا بارها پیاده روی داشتیم. در یکی از منزلگاهها که نزدیک شهر « تویریج » بود استراحت می‌کردیم هر کس به نوبت آشپزی می‌کرد. آن روز نوبت من بود. با یکی از رفقا و دوستان که خدا رحمتش کند و در آن سفر با ما بود، یعنی شهید محمد منتظری، به شهر تویریج رفتیم و آنجا لوازم ووسایل نهار ظهر را خریدیم و درحال آماده کردن آن بودیم. دیدم دوستمان آقای سجادی زیر خیمه لَم داده و بیکار نشسته. صدا زدم آقای سجادی زیر خیمه لَم دادی و همش داری می‌خوری و نمی آی کمک بکنی. حاج آقا مصطفی از پشت چادر حرفهای منو شنید. دیدم حاج آقا مصطفی صدا زد و گفت طاووسی بیا و بنشین. فرمود که درس امروز مااین است که می‌خواهم الآن به تو بگویم. یک شعر از حافظ خواندند که از آن روز تا حالا هرگاه اتفاقی می‌افتد این شعر همواره مّد نظرم است.ایشان فرمودند: کمال صدق و محبت ببین نه نقص گناه   که هر که بی هنر افتد نظر به عیب کند  سپس ادامه داد آدم هنرمند خوبی‌های مردم را  می‌بیند. آقای سجادی هم این همه خوبی دارد. به نظر من این درس عمومی برای همه جامعه است. متاسفانه الآن ما در روزگاری زندگی می‌کنیم که نه تنها عیوب مردم را می‌بینیم و خوبی‌هایشان در چشم ما پیدا نیست. (همان)

 ملاقات در قصر


ما نشست و برخاست زیادی بطور خصوصی با هم نداشتیم؛ اما آنچه که در مورد حاج آقا مصطفی می‌دانم عرض می‌کنم. اولین آشنائی ما با مرحوم به حاج آقا مصطفی بر می‌گردد به ایامی که مادر قم مشغول تحصیل بودیم و درس خارج امام در مسجد سلماسی می‌رفتیم و امام اصول فقه می‌گفتند. در حوزۀ درسی امام کسانی را به خاطر دارم که حضور فعال داشتند و برخی از آنها هم مستشکل درس بودند واز امام سؤالاتی می‌کردند و ایراد می‌گرفتند و امام هم جواب می‌دادند. در درجۀ اول آیت الله جعفر سبحانی  بود. جلوتر از ایشان هم جوانی بود که حدود هجده سال داشت و هنوز محاسنش در نیامده بود، عمامه هم نداشت و جالب اینکه در دایرۀ اول شاگردان امام می‌نشست و گاهی اشکال می‌کرد. ایشان آیت الله یوسف صانعی بود که از شاگردهای نزدیک امام بود. شهید احمد رضا سعیدی، آقای خلخالی، آقای علی بروجردی هم از ملازمین درس امام بودند.

اما شهید حاج آقا مصطفی در صف آخر می‌نشستند و گاهی در آن جلسات ایرادات و سؤالاتی را مطرح می‌کرد. این دیدارهای عمومی بود که ما از ایشان داشتیم. بعد از تبعید امام و قبل از آنکه حاج آقا مصطفی را دستگیر و به ترکیه تبعید کنند، خاطره‌ای دارم و آن اینکه بنده قم بودم و حاج آقا مصطفی مارا به منزلشان دعوت کردند. منزل محقری بود که پله می‌خورد می‌رفت بالا. این خاطره برای من مبهم است برای اینکه ذهنم درست یاری نمی کند که آیا این دیدار را مرحوم احمد آقا ترتیب دادند یا حاج آقا مصطفی. ولی بیشتر فکر می‌کنم حاج آقا مصطفی بود و علتش هم این بود که وقتی امام در سال 44 به ترکیه تبعید شدند، من در زندان بودم و بعد از آن جریان شهید حاج آقا مصطفی را گرفتند و به زندان قزل قلعه بردند و پس از چند روزی هم ایشان را به زندان قصر جایی که ما هم بودیم آوردند و از آنجا ایشان را به ترکیه فرستادند. (حجت الاسلام و المسلمین مـحمد جـواد حجتـی کرمانــی، امید اسلام)

از آن سالهای دور

اولین آَشنایی‌ام با مرحوم حاج آقا مصطفی به سالهای 32ـ1331 برمی‌گردد. که مرحوم حاج آقا مصطفی به مدرسه حجتیه در حجره‌ای که مشترک بود بین آقا شیخ علی آقای النگه‌ای و آقا سید محمد خامنه‌ای، می‌آمدند. ایشان با مشارکت آقا شیخ علی ‌آقای النگه‌ای و چند نفر دیگر مباحثه علمی داشتند. البته وقتی که ایشان می‌آمد، آقا سید محمد خامنه‌ای از حجره بیرون می‌رفتند، جای دیگری مشغول می‌شدند و حجره در اختیار حاج آقا مصطفی و دوستان هم بحث‌شان بود. من این صحنه را هر روز می‌دیدم به این دلیل که حجره ما درست روبروی این حجره قرار داشت. حجره‌ای که ایشان در آن مباحثه می‌کردند در پارک وسطی شرقی حجتیه و حجره ما در پارک مجاور خیابان ، یعنی جنوب شرقی مدرسه قرار داشت. لذا دقیقاً دو حجره روبروی هم بودند. البته فاصله زیاد بود. حیات بزرگی که مدرسه حجتیه داشت فاصله بین دو پارک بود و طبعاً دو حجره از هم دور بودند. اما وقتی آدم می‌نشست روبروی خود را براحتی می‌دید. مرحوم حاج آقا مصطفی شوخ طبع بودند. مباحثه و بحث‌هایشان هم خالی از شوخی و شوخی‌ها نبود. من چون آن زمان اکثراً در حجره بودم و مطالعه می‌کردم، درس‌های من زیاد بود و مجبور بودم بیشتر مطالعه کنم. حوادثی که در آن حجره اتفاق می‌افتاد، برای من مکشوف بود و کاملاً می‌دیدم. حتی گاه حرکات مزاح که داشتند را می‌دیدم. یک بار مرحوم حاج آقا مصطفی متوجه شد که من از حجره مقابل دارم نگاه می‌کنم. چون در سنین جوانی بودم متوجه نبودم که کارم نادرست است و لذا ایشان یک عملی انجام داد که گفتنی نیست(خنده مصاحبه شونده) که ما از نگاه کردن به آنجا منصرف شدیم و دیگر حواسمان به کار خودمان شد و ما دیگر روی‌مان را به سمت حجره مقابل برنگرداندیم. ( مرحوم آیت الله عمید زنجانی،امید اسلام)

رویش به امام باز بود

رویش هم به امام باز بود. به نظر من در بازیافت سلامتی امام بسیار مؤثر و نقش بسیار اساسی داشت. بعد از یکسال همسر امام و حاج احمد آقا از قم آمدند، خانم امام به امام خیلی رسیدند. حاج احمد آقا هم خیلی جوان بود. امام هم توصیه کرد که ایشان به کارهای بیت کاری نداشته باشد، برود به درسش برسد. در قم کمی خوانده بود ولی در نجف جدی شروع کرد به درس خواندن و با بیرونی و بیت امام هم کاری نداشت. این وظیفه بر عهده حاج آقا مصطفی بود. گاهگاهی هم حاج آقا مصطفی شوخی می‌کرد با این تعبیر می‌گفت بابا یک داغ برای یک خانه برای همیشه بس است. خب من هستم دیگه. احمد آقا را دیگر چرا عمامه به سرش گذاشتید. فردا سر ارث پدر با هم دعوا می‌کنیم(خنده مصاحبه شونده). مرحوم آقای حجت وقتی فوت کردند دو تا پسر بزرگ داشتند که هر دو هم در نجف تحصیل کرده بودند. وقتی مرحوم آقای حجت فوت کرد آنها به جان هم افتادند خیلی بد شد. حتی به حیثیت و مقام و منزلت مرحوم آقای حجت که خیلی مهم بود لطمه زد. حاج آقا مصطفی اشاره به آن داشت. می‌گفت مثل آقا سید حسن و آقا سید محسن می‌افتیم به جان هم سر ارث پدر (خنده مصاحبه شونده). آن زمان فاصله سنی حاج احمد آقا با حاج آقا مصطفی زیاد بود. و تقریباً احمد آقا به برادر بزرگتر به چشم پدری نگاه می‌کرد. ( همان)

قربون جدش برم!

حاج آقا مصطفی رویه‌ای در نجف داشت که رویه را اکثراً متوجه نبودند و آن این بود که تمام دوستان و هم گعده‌ای‌ها و هم بزم‌هایش همه یا اکثراً از مخالفین امام بودند. همه ماها این را ایراد می‌دانستیم. می‌گفتیم ایشان با این اخلاص و ارادتی که به امام دارد چطور با اینها نشست و برخاست دارد؟! اینها به امام اهانت می‌کنند! اینها به امام فحش می‌دهند! اینها امام را مسخره می‌کنند! حال چطور با اینها همنشین است. نه تنها هم‌نشین است بلکه هم بزم است. صوری، نهاری، شامی با هم هستند می‌گویند و می‌خندند. وقتی آنها برای امام جوک می‌گویند خود حاج آقا مصطفی هم یکی اضافه می‌کند مثلا با این عبارت: "قربون جدش برم"؛ مرحوم خلخالی که در بعضی از گعده‌ها حضور داشت خیلی ناراحت بود. می‌گفت اگر پدرت یک دشمن داشته باشد تو برایش کفایت می‌کنی. این کارها چیه؟! خیلی عصبانی می‌شد. حاج آقا مصطفی قه قه می‌خندید (خنده مصاحبه شونده). شیخ نصرالله مسن بود. حاج آقا مصطفی سربه‌سرش می‌گذاشت و اذیتش می‌کرد. بعدها ما فهمیدیم چه در سر داشت. زمانی که همه آنهایی که به امام فحش می‌دادند، توهین می‌کردند همه آنها یکی یکی به درس امام آمدند. تازه ما فهمیدیم که این سیاستی که حاج آقا مصطفی اعمال می‌کرد معنی آن چه بود. اولاً اینها را کنترل می‌کرد. با خبر می‌شد که پشت سر امام چه خبر است و احتمالاً به امام می‌رساند و دوماً اعتماد اینها را جلب می‌کرد کم کم به درس امام آمدند. بعضی‌هایشان الان هم هستند که نمی‌توانم اسم ببرم. همانا در علمیت امام تردید می‌کردند. آمدند درس امام و شدند مرید امام. یعنی خالص‌ترین و بهترین مریدهای امام (خنده مصاحبه شونده) همین‌‌ها بودند که حاج آقا مصطفی با این سیاستش آنها را جذب کرد. (همان)

برنامه امام در ماه مبارک رمضان

برنامه­ های درسی ایشان تعطیل می­شد اما برنامه نماز و زیارت حرم را انجام می­دادند. درباره افطاری هم بگویم که ایشان مطلقاً برنامه افطاری دادن نداشتند، نه جایی برای افطاری می­رفتند نه خودشان افطاری می­دادند. جایی من نشنیدم. فقط اطلاعی که دارم این است که مرحوم حاج آقا مصطفی هر ماه یک­ بار گویا آن هم شام از امام دعوت می­کردند که راوی این مسأله هم مرحوم فرقانی بود. آقای فرقانی می­گفت که وقتی امام به منزل حاج آقا مصطفی می­رفتند به من می­فرمودند که بیا با هم برویم. من هم می­رفتم. آن جا امام من را کنار دست خودشان می­نشاندند و همه­اش از من پذیرایی می­کردند. گوشت و خورشت و غذا و خلاصه چیزهای خوب سفره را در بشقاب من می­گذاشتند و خودشان هم چیز مختصری می­خوردند. (آیت الله محمودقوچانی،  نجف ج1، ص 181)

زندگی بدون زن مشکل است

 حاج آقا مصطفی علاقه عجیبی خدمت امام داشت، به غیر از ارتباط پدر و پسری، از جهات دیگرش هم همین بود که حتی خیلی شاخص می­شد. در دورانی که همسر امام در تابستان ِ بعضی از سال­ها برای دیدار با اقوام و نیز تحمل گرمای نجف به ایران می­آمد، حضرت امام در منزل تنها بودند. در این ایام حاج آقا مصطفی سعی می­کرد اکثر یا همه وقتش را در خدمت امام بگذراند که تنهایی بر امام تأثیر زیادی نگذارد. ایشان روزی برای ما از حضرت امام مطلبی را نقل کرد و گفت که حضرت امام فرمودند: زندگی بی زن خیلی مشکل است ولیکن همین یکی هم نصفش زیادی است.(همان)

کتاب مربوط به منافقان

روز بعد از فوت مرحوم حاج آقا مصطفی به خدمت امام رفتم. امام به من دستور دادند که تاکسی برایشان آماده کنم. ایشان بعد از این که فهمیدند مرحوم حاج آقا مصطفی فوت کرده است، سه مرتبه « لا حول ولا قوه ... » گفتند و بعد فرمودند: من نظر داشتم که مصطفی زنده بماند و برای مسلمین خدمت کند. تعبیر امام چنین بود که نظر داشتم چنین یا چنان بشود و هیچ اظهار ناراحتی نکردند. ما هم چون شنیده بودیم که اگر عقده­ای برای کسی پیش بیاید بهتر است گریه کند تا خدای نکرده سکته عارض نشود؛ به آقای فرقانی که صدای خیلی خوبی داشت و مصیبت هم می­خواند، گفتیم مصیبت بخواند تا امام قدری گریه کند و کمی  عقده­اش خالی شود و خدای نکرده مسأله­ای برایش پیش نیاید. چون معمولاً امام در مصیبت­خوانی خیلی گریه می­کرد، به طوری که شانه­ هایش می­لرزید. به هر حال به آقای فرقانی گفتیم مصیبت بخواند. او هم مصیبت حضرت علی اکبر را با اشعار جانسوزی خواند ولی امام هیچ خم به ابرو نیاورد. اصلاً حالت تأثر امام مشخص نبود و خودش به الطاف خفیه تعبیر می­کرد. همان زمان مرحوم حاج احمد آقا نقل می­کرد: کتابی از ایران آورده بودم که مربوط به منافقان بود و امام قصد داشت آن را دقیق بخواند به طوری که تمام مطالب در ذهنش باشد و هر روز چند ورق آن را می­خواند. روزی که حاج آقا مصطفی فوت کرد، امام مقدار معین روزانه­اش را از آن کتاب مطالعه کرد و ما هیچ وقت اظهار تاثر امام را ندیدیم. (عباس خاتم یزدی،جلد یک نجف، ص 112)

رویای صادقه

خواب دیدم که حاج آقا مصطفی به شهادت رسیده و جنازه او را وارد صحن مطهر حضرت امیرالمومنین علی (ع) کردند در حالی که  آدم­ها زیر جنازه نبودند و ملائکه جنازه ایشان را حمل می­کردند، یک قرآنی در جلو جنازه بود، قرآن می­آمد و جنازه به دنبالش حرکت می­کرد، تا وارد صحن علی(ع) شد و آن گاه این جنازه به داخل حرم رفته و از نظرها پنهان شد. من هر روز در درس ایشان حاضر می­شدم، اما موفق نشدم که این خواب را برای او نقل کنم. خانه ما نزدیک منزل ایشان بود؛ یک روز صبح پدر من آمد و خبر آورد که حال آقا سید مصطفی بهم خورده و او را به بیمارستان برده­اند. با عجله به بیمارستان رفتم و دیدم آقا سید مصطفی از دنیا رفته است. آمدیم خدمت حضرت امام (س) برای بیان خبر. آقای فرقانی شروع کردند به روضه خواندن و من یادم است که حضرت امام گفتند: انالله و انا ِلیه راجعون و سه دفعه دستشان را به زمین زدند! (آیت الله سجادی،ج2 نجف،ص 103

موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س)


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده