نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

هر دو نگران حال هم بودیم!

هر دو نگران حال هم بودیم!

«گرد و خاک آن‌قدر زیاد بود که به هیچ وجه نمی‌توانستیم یکدیگر را ببینیم. دوستم ترسیده بود و فکر می‌کرد که من مجروح شده‌ام و هر دو نگران حال هم بودیم، ولی شکر خدا هیچ کدام جراحتی ندیدیم و راه را ادامه دادیم. در حالی که همراه من دیگر از ترس، سر خود را از کانال بیرون نگرفت و بسیار با احتیاط بقیه مسیر را طی کرد ...» ادامه این خاطره را از زبان رزمنده دفاع مقدس «بهرام ایراندوست» در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
اجازه مخدوش کردن آرمان‌های شهدا را به هیچ دشمنی نمی‌دهم

اجازه مخدوش کردن آرمان‌های شهدا را به هیچ دشمنی نمی‌دهم

«حال فقط به تو ای والامقام، اطمینان می‌دهم که تا زنده‌ام و نفس در بدنم هست آن‌چنان حرمت دوست را نگه خواهم داشت که هیچ دشمنی به تو و فکر مخدوش نمودن آرمان‌های تو را در سر نپروراند ...» ادامه این نامه را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
ترکش یعنی چه؟

ترکش یعنی چه؟

«از وی پرسیدم مهدی چه می‌کنی؟ گفت می‌دانی ترکش یعنی چه؟ پرسیدم یعنی چی؟ منتظر بودم بگوید یعنی تراشه آهنی که به قسمتی از جسم و بدن فرو رفته است. ایشان با کمال خونسردی و شوخ‌طبعی گفت این باند کشی را که خیس نمایی و بکشی روی زخم می‌شود ترکش یا همان کش تر! ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «مهدی شالباف» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
هیچ‌وقت سرش خلوت نمی‌شد!

هیچ‌وقت سرش خلوت نمی‌شد!

«هیچ‌وقت سرش خلوت نمی‌شد. همیشه یکی بود که باهاش کار داشته باشه. برای همین از قبل قرارمان را با حاجی هماهنگ می‌کردیم. یک بار یکی از بچه‌ها که تعادل روحی هم نداشت می‌خواست حاج‌آقا را ببیند. او به عراق پناهنده شده بود ...» ادامه این خاطره از سید آزادگان شهید «حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
«علی» مثل همیشه نبود!

«علی» مثل همیشه نبود!

«علی مثل همیشه نبود. خیلی نورانی شده بود. بعد از اینکه از چند موقعیت رزمندگان عکس و فیلم گرفت، ناگهان یک گلوله «خمپاره ۸۲» دشمن میان ما اصابت کرد و ایشان از ناحیه سینه و سر مجروح شد ...» ادامه این خاطره از شهید «علی تاج‌احمدی‌تبریزی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نویدشاهد استان قزوین بخوانید.
شهید می‌شوی!

شهید می‌شوی!

«چند قدم از رودخانه دور نشده بودیم که گفتم علی جان تو می‌گویی شهید می‌شوی. اون کاغذ را بده پیش من بماند که در آخرت از تو مدرکی داشته باشم. شاید آن موقع دیگر مرا نشناسی ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات رزمنده دفاع مقدس «محمود قنبری» است که تقدیم حضورتان می‌شود.