نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

خاطرات/ جبهه واقعی اینجاست

خاطرات/ جبهه واقعی اینجاست

«مثل همیشه دستان مادرم را می‌بوسید و می‌گفت: «ارزش و اهمیت مقاومت شما از رزم و جنگیدن ما روبروی دشمن خیلی بیشتر و بالاتر است. مادر! جبهه ی واقعی همینجاست! توی شهر و زیر همین موشک باران‌ها...» در ادامه خاطره این شهید والامقام را از زبان برادرش در نوید شاهد بخوانید.
خاطرات| می‌خواهم رو در رو با دشمن بعثی بجنگم

خاطرات| می‌خواهم رو در رو با دشمن بعثی بجنگم

«تعداد اسلحه‌ها محدود بود و یکی از کسانی که همیشه اسلحه به دوش داشت، مَش غلامرضا بود، اصلا خسته نمی شد و همیشه گشت و نگهبانی اش به راه بود. اما همیشه می گفت: «اینطوری فایده نداره! من باید برم تو جبهه ها و خط های مقدم، برای امام، برای اسلام، رو در رو با این بعثی ها بجنگم!» در ادامه خاطره این شهید والامقام را از زبان دوست و همرزمش در نوید شاهد بخوانید.
خاطرات| شلیک می‌کرد و کِل می‌کشید

خاطرات| شلیک می‌کرد و کِل می‌کشید

«عبدالرحیم از ترک موتور پرید پایین و در چشم برهم زدنی تیربارِ تیربارچی زخمی شده را برداشت و پرید جلو خاکریز و به فریادهای محسن و کریم هم اهمیتی نمی داد و فریاد می زد: «با اینا باید اینطوری جنگید! فقط مواظب باشید از پشت سر منو نزنن!» قصه آنجا جالب‌تر می‌شود که عبدالرحیم، همزمان با هر شلیک، برای روحیه بچه ها «کِل» می کشید...» در ادامه خاطره این شهید والامقام را از زبان دوست و همرزمش «علیرضا زارع» در نوید شاهد بخوانید.
خاطرات/سفر بی بازگشت

خاطرات/سفر بی بازگشت

«اشک در چشمانم حلقه زد. اصرار کردم:« محمدرضا به خدا من شما رو با خون جگر بزرگ کردم! با دربدری! با سختی! خیلی برام عزیزید!» نگاهش به گوشه اتاق خیره شد؛ صدایش در گوشم پیچید: «مگر ما از عزیزان امام حسین عزیزتریم؟» عملیات بیت المقدس در پیش بود. محمدرضا لباس‌هایش را پوشید و آماده رفتن ‌شد. می دانستم دیگر او را نخواهم دید...» در ادامه خاطره این شهید والامقام را از زبان مادرش در نوید شاهد بخوانید.
خاطرات/اسناد و مدارک دشمن در دست فرمانده سپاه خرمشهر

خاطرات/اسناد و مدارک دشمن در دست فرمانده سپاه خرمشهر

«پس از بازرسی کامیون اسناد و مدارک اطلاعاتی و نقشه‌هایی را پیدا کردیم. سیدرضا مدارک و نقشه‌ها را جمع آوری و آن‌ها را بسته بندی کرد و پس از بسته بندی مدارک، ترک موتور نشست بارانی از تیر به سمت ما شلیک شد. کامیون به عنوان جان‌پناه و دیوار جلوی تیرها را گرفت تا به ما اصابت نکند. موتور را روشن کردم و با سرعت هر چه تمامتر از روی خاکریز حرکت کردیم و پس از آن به سوی چادر نیروهای خودی رفتیم تا اسناد و مدارک را به فرماندهی تیپ ۲۲ تحویل دهیم ...»در ادامه خاطره این شهید والامقام را از زبان همرزمش «مصطفی عمادی» در نوید شاهد بخوانید.
خاطرات/محمد در قاب تلویزیون

خاطرات/محمد در قاب تلویزیون

«زمانی که خبر آزادی خرمشهر در عصر سوم خرداد از تلویزیون اعلام شد، من و محسن برادر کوچکترم پای تلویزیون نشسته بودیم و خوشحال از دیدنش به همدیگر می گفتیم: «هر وقت از جبهه برگشت بهش میگیم که تلویزیون نشونش داده!» اما مادرم حال و روز دیگری داشت ...»در ادامه خاطره این شهید والامقام را از زبان خواهرش «رضوان پور صابری»در نوید شاهد بخوانید.